نویسنده ای که قرار است برود جام جهانی!

هو الحی

لطفاً اول این مطلب را بخوانید:

گیرافتادن یک نویسنده در میان فری کلّه‌پزهاو آدم‌ها کوتوله‌ها

و حالا:

هوالحی

یادداشت آقای میثم امیری را که خواندم، اولش کمی فکری شدم که حالا مگر چه اتفاقی قرار است بیفتد این رفتن یک نویسنده به جام جهانی که برایش یادداشت تحلیلیِ پیشنی در یک خبرگزاری بزرگ! نوشته شده است. اما بعدتر که چندبار این نوشته ی قابل تأمل را خواندم دیدم مسئله اتفاقاً آنقدر ها مهم است که باید هم قبل از آن و هم بعد از این اتفاق به آن پرداخت. حتی بیشتر از خود جام جهانی!

اول: جام جهانی، یک اتفاق جدی برای خیلی هاست اتفاقاً! یک عده در دنیا آنقدر جدی به این مسئله نگاه می کنند که هم برایش در سیاست هایشان نقش قائل هستند و هم در آن برای سیاست گذاری هایشان -منظورم از این عده قطعاً کشورهایی غیر از کشور خودمان است- .و یک عده هم فکر می کنند که خیلی این مسئله برایشان جدی است. اما فی الواقع گرفتار جدیت همان قشر اول شده اند و در همان زمین هم بازی میکنند.

دوم: فارغ از این مسئله ی جدی، هر مسئله در دنیا باید جدی گرفته شود. اگر چیزی جدی گرفته شود آنوقت روی آن می شود سرمایه گذاری کرد. از فرصت اش استفاده کرد و تهدیدش را هم دفع کرد و گوش شیطان کر، حتی به فرصت تبدیلشان کرد. و اتفاقاً مشکل ما این است که مسائل را جدی نمی گیریم. برای همین است که برای نهادینه کردن انقلابمان در داخل کشور و صدورش به خارج از مرزهای جغرافیایی فعلی! کشور کاری جدی ای نمی کنیم.

-وقتی ما فرصت حج را ، اربعین را ، حتی کشورهای مسلمان همسایه را جدی نمی گیریم ، حالا فرصت جام جهانی و معطوف شدن توجه میلیون ها آدم در دنیا به این مسئله که دیگر اصلا مهم نیست-.

سوم: هرچند آقای امیری به در گفته اند که دیوار بشنود، اما لازم است فارغ از این دست پیش گرفتن برای پس نیفتادن و دفع کوته نظری های معمول در ورزش! فوتبال برای ادامه ی کار آقای قزلی و زمینه چینی برای قبول شکست! احتمالی ایشان در نتیجه ی تک نگاری بی بدیلشان تا کنون به موارد دیگری نیز توجه کرد.

چهارم: در داستان و داستان نویسی من شدیداً معتقد به نگاشته ی آقای نادر ابراهیمی در مقاله ی «قصه از دیدگاه من» ایشان هستم که در ابتدای کتاب «خانه ای برای شب» چاپ شده است. آقای ابراهیمی در این مقاله اولاً به توضیح قلم و سبکشان در داستان نویسی میپردازند و به خواننده می گویند که همه ی آنچه که می خوانید برخواسته از تقدیر و اتفاق نیست، بلکه برایش فکر دارد و زحمت کشیده است. و بعد هم میگوید داستان نویس شده است تا حرفهایش را بزند. مفاهیمی را که در وجودش پرورانده را در قالب ادبیات داستانی به مخاطب برساند، حال اگر قرار باشد این چهارچوب ها و تعاریفِ عُرفی و یا حتی علمی بخواهد دست و پایش را در انتقال این مفاهیم ببندد، ترجیح می دهد آن تعاریف را تغییر دهد تا همرنگ جماعت مدعی گردد!

اینها را گفتم تا به دو نکته اشاره کنم: یکی اینکه قرار نیست حتماً ادبیات درخلوت زاده شود. اتفاقاً برای تمدنی که مبنایش بر «حرکت» است و «هجرت»، نویسنده باید تغییر انفسی اش هم در بستر حوادث و جریان ها باشد تا آنچه که از زیستن او با اتفاق ها بیرون می تراود جنس اش متفاوت باشد و البته تاثیرش هم.

هرچند «رمان» یک امر وارداتی به حساب می آید و ما هم ناگزیر از گرته برداری از قله های آن در دنیا هستیم، لیکن ادبیات اولاً تماماً رمان نیست و ثانیاً برای این «تمدن»، ما هم باید الگوی خودمان را در ادبیات پیدا کنیم و این میسر نخواهد شد مگر با «خلاف آمد عادات».

پس در نکته ی اول باید این تفاوت را قائل شد که این اتفاق بزرگتر از خود جام جهانی، یعنی اعزام یک نویسنده برای نوشتن و نه تشویق و روحیه دادن به ورزشکاران کشورمان جنس اش در وادی ادبیات ما نیز متفاوت است هرچند سابقه ای طولانی در تاریخ این مرز و بوم دارد.

پنجم: اگر مجمل بند قبل را بپذیریم باید به موارد دیگر هم توجه ویژه کنیم. مواردی چون اینکه نهایتاً مخاطبِ مکتوبِ خروجیِ این سفر کیست؟ آیا صنف فری کله پزها و آدم کوتوله ها! یا اتفاقاً اهالی ادبیات و حتی اهالی فرهنگ و جامعه شناسی و انسان شناسی و ...

این روز ها در حال دوباره خوانی کتاب ارزشمند «پنجره های تشنه» از آقای قزلی هستم تا شاید دل کردم و یادداشتی درباب آن نوشتم. کتابی که بیشتر از یک تک نگاری از یک داستان نویس ، منبعی ارزشمند از باب جامعه شناسی، مردم شناسی و برنامه ریزی فرهنگی است و البته کتابی به شدت اخلاقی!

کتابی که ارزش آن را دارد تا چند نفر از اساتید دانشگاهی علوم انسانی آن را مبنای پایان نامه های دانشجویانشان قرار دهند. لااقل به اندازه ی طرح مسئله. حالا نقش اش در بطن جامعه بماند.

کتابی که ظاهرش پرداختن به نگاشتن سفر ضریح جدید امام حسین(ع) است از قم تا کربلا.

عرض من این است که تک نگاری آقای قزلی در جام جهانی اگر بهترین رمان معاصر هم شود باز فری کله پزها -که البته گاهاً درکشان از فرهنگ این مملکت از خیلی از مسئولین بیشتر است- نه آن را خواهند خواند و نه به آن اهمیت خواهند داد. که اگر باز نوشته ای در باب دربی سرخ آبی ها بود به واسطه ی رو کم کنی ها باز بیشتر به آن توجه خواهند کرد.

خروجی این سفرِ آقای قزلی که تخصص اش «سهلِ ممتنع» نوشتن وقایع است و به یُمن سالها کوتاه نویسی- یا همان مینیمال نویسی- چپاندن ده ها صفحه توصیف یک اتفاق در چند خط آن هم بدون خدشه وارد شدن به اصل مسئله، اتفاقاً برای اهالی فرهنگ است. اهالی ای که هم در صنف کله پزها پیدا می شوند ، هم در بین ادبیاتی ها ، هم در بین رسانه ای ها ، هم در بین خطبا، هم هیئتی ها و ....

مسئله ای که اگر آقای قزلی قبول داشته باشند – که به نظر من اصل مخاطب قلمشان هم همین قشر فرهنگیِ بی ادعاست- هم کار را ساده می کند برای ایشان و هم سخت. ساده از این بابت که می دانند سر چه کسانی را میخواهند بتراشند و سخت از این بابت که قرار نیست به هر بهانه ای کاغذ سیاه کنند. که البته باید کاغذ خودشان را سیاه کنند تا بعداً شیرابه اش را به ناشر بسپارند. اما خب، خروجی اش قطعا چیزی فراتر از سریال های طنز صدا و سیماست!

ششم: نمیدانم کجای این مملکت اینقدر فکرش کار می کرده که چنین فرصتی را برای آقای قزلی فراهم کرده است. اتفاقی بوده یا با برنامه ریزی. شاید هم خود آقای قزلی از رخنه ای استفاده کرده اند برای تصمیم سازی. اما هرچه هست فلسفه ی این کار آنقدر ارزشمند است که از هر زاویه ای به آن پرداخته شود جا دارد. اینکه این اتفاق دیده شود، خوانده شود و نه تنها ادامه دار گردد ، بلکه تبدیل به یک جریان شود. جریانی جدی و غیر فرمایشی. نوشتن و ثبت ماوقع بدون شخص محور بودن.

-مدتی پیش بزرگداشت ادیبی بود در شیراز. مردی که هفتاد سال از عمرش را برای ادبیات گذاشته بود. تقریباً تمام شاعران پیشکسوت شهر هم آمدند.علیرغم دعوت از رسانه چی ها بصورت رسمی و غیر رسمی، اما دریغ از حضور یک خبرنگار. چراکه مسئولی از اداره جات دولتی دعوت نشده بود و رویشان نشده بود بگویند که هنوز که هنوز است ارزشهای خبری برای آنها و رئیسانشان فقط و فقط اشخاص دولتی ای هستند که البته قبلا یا سبیلشان را چرب کرده اند یا کار اینها گیر آنهاست.این مسئله بلاتشبیه به سفرنامه نویسی های گذشته که محورش اشخاص بوده اند مسئله ی مهمی است برای اینکه بدانیم ارزشهای فرهنگی زیادی هستند که ما جدی شان نمی گیریم.-

پ ن: هرچند بهانه ی این نوشته یادداشت آقای امیری بود، اما قطعاً اگر میخواستم فقط با محوریت آن یادداشت مطلب بنویسم صحبت های دیگری میشد. لذا لطفا از این باب که از موارد ایشان سرسری گذشته ام خرده نگیرید که قصد آن را هم نداشتم. لذا هم از آقای امیری پوزش میخواهم و هم تشکر میکنم بابت این بهانه . اولبته بیش تر از آقای قزلی عزیز.

 

 

 

یک کارگاه ، یک نشست و یک حاشیه!

لطفا این مطلب را ببینید:


یک کارگاه ، یک نشست و یک حاشیه!

من یک موتور سوارم!

هو الحی...

اول:

هر جامعه برای اینکه بتواند فرهنگ خودش را پایدار نگه دارد ، باید بتواند بر اساس نیاز ها و شرایط ادبیات خودش را رشد دهد. واژه بسازد و آن را نشر دهد.

هرچقدر این زایشِِ ادبیات قوی ، به روز و کاربردی تر باشد ، اولاً بیشتر می تواند خودش را بیمه کند و زنده نگه دارد و ثانیاً زمینه نشر و گشترش خودش را فراهم کند.

و البته همین امر خودش میتواند زمینه ی استحاله فرهنگ ها را فراهم کند. یعنی یا با واژه سازی بعضی مفاهیم را از ریشه و هویت خودش جدا کنیم یا هویت را از واژه و کلمه دور کنیم. 

در مورد قضیه اول مانند کلماتی چون «جواد» ! که این روزها برای آدمی که پرت باشد استفاده می شود. در مورد دوم هم که الی ماشالله مثال وجود دارد. 

بگذریم.

این مقدمه ی چند خطی هرچند برای نتیجه ی زیر بسیار مع الفارق است ، لیکن بسیار مهم ، حیاتی و علمی است.لذا خودتان بروید کمی درموردش تحقیق کنید.

...

با استنباط به دلایل بالا و البته تأسی به سنت مرسوم هویت سازی گروهی ، بعضی کلمات هم هستند که برای من نماد یک سری مفاهیم شده اند و البته اخیراً بین بعضی از دوستان نزدیک هم نشر پیدا کرده و به نوعی هم کلامی رسیده ایم. به نحوی که با استفاده از هر کدام از این کلمات حد اقل ده دقیقه توضیح مسئله از دوشمان برداشته می شود .

یکی از این کلمات ، ترکیب دو واژه «موتور سوار» است. 

موتور سوار در ادبیات من یعنی کسی که پای کار است. اهل عمل و اجراست. کلاس کاری برای خودش نمی گذارد. از نصب تراکت یک مراسم می شود رویش حساب کرد تا هماهنگی یک همایش. کار دقیقه نودی را هم می تواند انجام دهد. بجای غر غر کردن راه می افتد برای اینکه بالاخره کار را در بهترین کیفیت ممکن انجام دهد. و از این قبیل توصیفات.

حالا این کلمه ی کلیدی خودش چند پیوست هم دارد. مثلا وقتی میگویی «مدیر فرهنگی موتور سوار» ، یعنی کسی که علی رغم مسئولیت خودش پای کار هست. 

یا مثلا «اهل فکر موتور سوار» کسی است که بااینکه اهل نظر و برنامه ریزی و فکر و ... است باز خودش هم آچار به دست می شود.

و علی قسم هذا.

حالا اینکه برای توصیفات بشتر از مدل های موتور هم می شود استفاده کرد خودش ادامه ی ماجراست. مثلا یک «وسپا» سوار کسی است که آهسته تر و سنگین تر می رود. «هوندا» سوار همین تریپ بچه هیئتی های خودمان است. «پابلند سوار» ها هم اهل کارهای چریکی و ضرب الاجلی و البته بزرگ هستندو ....

ملحقات دیگری هم می تواند به این کلمات اضافه شود. مثلا موتور سوار کت و شلواری ، موتور سوار با کیف کولی ، موتور سوار خورجین دار و ...

....

البته برای مفاهمه ی این ادبیات و واژه ها باید همنشینی کرد تا سوء برداشت نشود خدایی ناکرده...

لیکن 

اگر خدا قبول کند من هم یک «موتور سوار» هستم. یا الااقل دوست دارم که باشم. از نوع فکری یا غیر فکری اش هم بستگی دارد به نوع نظر دیگران. 

پست موقت


پست مفصلي مد نظر داشتم اما فعلا فقط مي توانم بگويم(بنويسم):

از wechat متنفرم



آخييييييييييش

تنور حضرت صادق(ع)....

هو المحبوب::::

1- منتظر بودم این ماجرای تلاش دوستان بیان برای امکان انتقال وبلاگ های بلاگفا به بلاگ به نتیجه برسه که هنوز خبری نیست.... برای تنوع هم که شده دستی -هرچند ناشیانه - بر سر راحیل کشیدم . که البته به ارتباط با تغییرات درونی ام نیست!

2- این روزها هر از گاهی سری میزنم به پاتوق کتاب. اتفاقی که می تواند به «رنسانس کتاب » در شیراز منتهی شود اگر...! 

 

البته 

رفیق فعلی و شریک قبلی ما هم دل از دانشگاه شیراز کند و  با عنوان «بچه های کتاب» فروشگاهی در خیابان ملاصدرا ، ابتدای خیابان معدل راه اندازی کرده است که افتتاح این دو مجموعه به زودی اتفاق خواهد افتاد...

انشالله در این باب مواردی را خواهم نوشت... لیکن بعد از مدت زمانی که گذشت...

3- مدتی پیش به ناگاه راهی شهر «سورمق» ، کوچکترین شهر استان فارس از توابع آباده شدم. آن هم برای جلسه نقد و بررسی کتاب «دا» . آنچه گذشت و گفته شد بماند . که فی الواقع هفته نامه «پنجره» در شماره 41 خود پرونده ای مناسب کار کرده که می توانید از اینجا آن را دریافت کنید:

دریافت پرونده دا

لیکن در آخر جلسه و هنگام پرسش و پاسخ  و در بین نقد نظر های مخاطبین به کتاب ، اعم از نوع نوشته یا طراحی جلد و ... عاقله زنی از جمع گفت :در این کتاب «مادر» خوب نمایش داده شده بود! ما در همین شهرمان خیلی ها را داریم که با نداری و سختی دارند جور خانواده را می کشند.... 

بله از خاطرات خانم سیده زهرا حسینی ، همزاد پنداری اینها با «دا» بود. 

سریع همانجا چند صفحه از کتاب را ورق زدم.... کتاب خاطرات یک دختر روستایی کرد نبود. بلکه کتاب نوشته های یک دختر تهرانی بود.من خانمِ حسینیِ 18 ساله را که عمرش را در وستاها و دربدری طی کرده و ساکن خرمشهر است را ندیدم ..... کتاب لهجه داشت . لهجه غلیظ تهرانی... و در کتاب فقط دا هست که همچنان یک مادر کرد و عرب است. یک مادر بی سامان. یک.... 

کتاب خاطرات خانم سیده زهرا حسینی نبود. کتاب نوشته خانم سیده اعظم حسینی بود. و این را باید درنظر گرفت. برای روستایی ها . برای شهرستانی ها... کتاب لهجه دارد آقا جان. لهجه غلیظ تهرانی.... 

4- دوستان می دانند که کتابخانه شخصی ای دارم بنام «باغچه گل کاغذی» . یک بار لیستش را در وبلاگ گذاشتم. اما به روز نشد دیگر. از طرفی لیست تنها فایده ندارد. دوست دارم بقیه هم در لذت داشتن! و خواندن کتاب با من شریک بشوند. لذا نیمچه باغچه ای در بلاگ راه انداختم... تا ببینیم چه می شود....


۵- چند روز پیش با همت حاج آقا جوکار تعدادی از فعالین کتاب استان دور هم جمع شده بودند... جمع شیرینی بود. انشالله شیرین تر هم بشود:

از سمت چپ:حاج آقای جوکار(فروشگاه سوره مهر قم و موسسه رحماء)-سید احمد حسینی(فروشگاه پلاک ۸)-آقای محمودی نور آبادی(نویسنده خوب دفاع مقدس)-حاج آقا محمدی زاده-سید مهدی ترکی(فروشگاه زلال اندیشه و موسسه نورالسماوات)-نیما زارع(انتشارات آسمان هشتم)-حاج آقا جوکار(پدر)-مسعود منوچهری(بچه های کتاب فعلی و سحاب صادق)-اکبر صحرایی(نویسنده)-حسین فیروزی(جبهه کتاب فسا) و خودم(هیچی)

۶- و کارگاه یک روزه آموزش طنز نویسی و جلسه نقد و بررسی آثار طنز اکبر صحرایی با حضور اکبر صحرایی ، داوود امیریان و دکتر عبدالرضا قیصری در محل جدید بچه های کتاب:

۷- خوبه که بالاخره همه وقتی دست به اجرای نمایشگاهی یا برنامه ای می زنند هنوز می دونن که کتاب و عرضه کتاب هم باید جزء برنامه ها باشه اما خدائیش نه کاریکاتوری!!!

بنیاد بیماری های نادر سه روز در بوستان خلدبرین شیراز اقدام به اجرای نمایشگاه و جشنواره خیریه کرده بود. از خود جشن که بگذریم نصف غرفه ها شده بود فروش غذا به نفع بیماران. بعد هم غرفه هایی که گزارش فعالیت ها ی بنیاد رو میداد و بعد...... آخرین غرفه دو میز بود چند کتاب روی میز:

جداً موندم این عناوین رو از کجا آوردن! شک ندارم از کتابخونه ای چیزی بلند کردن. آخه برای یک نمایشگاه فرهنگی هم این کتابها برای فروش گیر نمیاد....

۸- ما ها خیلی کارها در زندگیمان می کنیم...از آن کارهایی که نه خودمان رویمان می شود در موردش حرف بزنیم و نه خدا... امیدمان به همین کربلا و مشهد رفتن هاست... میرویم همینجور جاها که آن کارهایمان محو شود و البته خودمان هم درست شویم... تا این اشتیاق برای درست شدن داریم باید امیدوار باشیم....

لیکن البته مدتهاست عادت کرده ایم به نشستن پای خربزه هایی که هیچ وقت نخورده ایم!!!

(این قسمت مخاطب خاصی دارد که من هم نمی شناسمش)

همه جا.... کربلاست!

هوالمحبوب

بالاخره منم کربلا رفتم...

کربلا رفتم اما هنوز معلوم نیست کربلایی بشوم یا نه! که سال ۶۱ هجری هم خیلی‌ها به سمت کربلا راه افتادند و حتی پایشان به نینوا هم رسید. اما همه نماندند....

از کربلا آمده‌ام. دلم برای صحن و سرا تنگ شده. خیلی هم. اما برای «کربلا» نه! که کربلا رفتنی نیست که آمدنی باشد. از کربلا تازه باید شروع کرد و در کربلا ادامه داد و امید داشت که به کربلا رسید. حَرم تازه بساط مُحرِم شدن را جور می‌کند. بساط تجدید عهد را. بساط فرو ریختن را. بساط ساختن را. که «کربلا چنان فرو می‌ریزد که هرکز نمی‌توان ساخت و چنان می‌سازد که هر گز نمی‌توان فرو ریخت» *

کربلا بساط است. بساطی که بسط پیدا می‌کند. درست مثل بازار‌های دم نماز جمعه. مثل روز بازار‌ها... که حالا همه جورش در همه جای شهر‌ها پیدا می‌شود. هرجا که مشتری‌ای باشد، بساطی‌ها بساط می‌کنند. و کربلا بساط است. همه جا می‌رود. شروعش سال ۶۱ هجری بود. شروعش سرزمین نینواست...

و بقول سید مرتضای آوینی صحرای بلا به وسعت تاریخ است.... **

بالاخره من هم کربلا رفتم....

گیج بودم. گیج شدم. گیجم کردند. که در کربلا، تعقل به معنای مصطلح‌اش معنا ندارد. خواستن و برنامه داشتن هم. در کربلا یک خواستن فقط باید باشد. یک خواستن فقط هست. و آن هم امام عشق است ولا غیر. که اگر «امام» را یافتی باقی باید «مأموم» محض باشی. خالصِ حالص....

این خون خداست که باید در شریا‌‌نهایت جاری بشود. که می‌شود. که شده است. که روح الهی در کالبد خاک جز با خون خودش حیات نخواهد داد....

و این «ثارالله» است که باز زنگار می‌تکاند از دلت و او را به تپشی دوباره وا می‌دارد. احیاء‌اش می‌کند. و اگر این «حیات محمد و آلش» دوام یابد پایانی آنچنانی هم بی‌شک خواهد داشت.

و این‌‌ همان فلسفه خلقت است:

جدال نور و ظلمت، حق و باطل،...

و این یعنی تازه از کربلای جغرافیایی که پایت را بیرون گذاشتی، جنگ شروع شده است. و تو در سپاه امام عشقی و اینجاست که باید بتازی. باید به غلیان بیایی. باید بجوشی. باید بخروشی. باید طغیان ***کنی! طغیانی تقیان وار.

تازه باید کار کنی. هروله کنی.

وگرنه اسیر خواهی شد. پناهنده خواهی شد باز.

و این تفاوت یاران امروزی امام عشقند و با سال شصت و یکی‌ها. که ان‌ها به واقعه عاشورا تمام کردند همه چیز را تا ما با واقعه عاشورا شروع کنیم همه چیز را...

و کربلا را باید زیست. هرکسی خودش. به سبک خودش. به روش خودش. به زور نمی‌شود. تقلیدی نمی‌شود. به توصیه نمی‌شود. حتی سینه زنی‌ات. شور گرفتنت. روضه خواندند. چرخیدن دور حرمت‌ات. زیارت عاشورا خواندن با صد لعن و صد سلامت. زیارت حبیب‌ات. زیارت شهداری کربلا. به قتلگاه نگریستنت از دور. به حرم سقا رفتنت. زیارتنامه خواندنت. جامعه کبیره خواندنت و.... هرچند ظاهرش مثل بقیه باشد. اما این تویی که باید همه این‌ها را بِزی‌ای! وگرنه عاریه‌ای می‌شود.

و برای ما که نمی‌دانیم، شور این زمزمه خود کارساز خواهد بود:

ای که مرا خوانده‌ای، راه نشانم بده

گوشه‌ای از کربلات، جا و مکانم بده

بالاخره من هم کربلا رفتم...

دعاکنید که کربلایی بمانم...

 

پ ن:

۱- سفرنامه نویسی من بدرد هیچکس نمی‌خورد. حتی خودم. پس نمی‌نویسم. لااقل اینجا نمی‌نویسم. لااقل فعلا نمی‌نویسم.... هرچند برای من که هیچ چیز این سفر دست خودم نبود و حتی خودم هم نمی‌دانستم ثبت نام شده‌ام و تا دم مرز هم منظر بودم با «تیپا» برم گردانند خودش ماجرایی دارد. لیک بعد از خود امام عشق، از جناب «اکبر خان بانشی» و «حاج اصغر آقای حیدری فر» و بعد ترهم از بزرگواران شرکت رهپویان سیر وصال بسیار بسیار سپاسگذارام و دعا گوی ویژه‌شان بوده‌ام و هستم و خواهم بود.

 ۲- قبل از سفر بصورت پیامکی از چندین بزرگوار توصیه خواستم. توصیه به یک سفر اولی. قاعدتا اسامیشان را قید نخواهم کرد، لیکن از آیت الله تا تاریخ نگار و نویسنده وشاعر و پیرغلام و مداح و کتابخوار و طلبه و هیئتی و... همه بودند. برخی از پیام‌ها را می‌نویسم:

 · سلام. باید توجه کنیم که کربلا، همه جایش کربلاست. حتی اگر توی هتل باشیم باز هم در زمین کربلاییم و توی خیمه حسین بن علی (ع)! باید توجه کنیم که معمولا با دوستان به حرم رفتن، خسارت! است. هرچه احساس غربت بیشتر، نزدیکی به امام بیشتر. باید توجه کنیم که مبادا به مقام حضرات علی اکبر و علی اصغر که محل شهادت ایشان است شک کنیم که آیا سندیت دارد یا نه. باید حال! کنیم و بدانیم میدان جنگ همه کربلا بوده، نه قسمت خاصی. توصیه‌های اصلی را آقای نیلی‌پور در کتاب مدیریت زیارت امام حسین (ع) آورده. ببخشید. التماس دعا

· توجه تام به وجود تکوینی وظهور نورانی ابا عبدالله

· اول اینکه دعا یادتون نره. پیشنهاد من نوشتن وصیت نامه قبل از سفر و یادداشت برداری روزانه در طی سفر است. التماس دعا

· سلامٌ علیکم. توبه صادقانه در حرم امام. تلاوت قرآن و تقدیم ثواب آن به امام حسین و شهدا. دقت در عبارات زیارت‌ها و دعا‌ها. صلوات فراوان. استغفار مداوم

· هیچ طرح و توصیه‌ای لازم نیست. پرنده دلش رو‌‌ رها کنه و به نظاره بنشینه که چطور بر آسمان و آستان سلاطین عشق پر می‌زنه. اگر جلد اون آسمون باشه خودش راهش رو پیدا می‌کنه. فقط به این پرنده این زمزمه رو یاد بده که با خودش بگه:‌ای که مرا خوانده‌ای راه نشانم بده، گوشه‌ای از کربلات جا و مکانم بده.

· سلام. اگر فرصت داری: مطالعه تاریخ. بار سبک. حذف فکر سوغاتی. دوربین. تمرین بیداری و خواب به موقع. حذف تلوزیون و اینترنت. دفترچه خاطرات یا ضبط صوت. دعا

· التماس دعا

· علیکم السلام. بگذارید چیزی نگم. برید خودتون ببینید. التماس دعای عاجزانه

· خواندن یه کتاب خوب که آشنایی با واقعه و اصحاب فراهم شود. اصحاب الحسین دکتر سنگری

·مرحوم حاج سیف می‌گفت: کربلا بهترین جاست برای معین شدن سهم زائر در زمینه سازی ظهور فرزندشون. ولی زائری که مهم‌ترین دعا و دغدغه‌اش این مطلب باشه. آقا به رسم رفاقت به همه ما دعا کن.

· سعی کن از هیچ کسی توصیه و اطلاعات کسب نکنی. خودتو بسپار دست سفر.

· من‌ای صبا ره رفتن به کوی دوست ندانم... تو می‌روی به سلامت سلام من برسانی

· سلام. زیاد استغفار کنید و صلوات بفرستید.

· سلام. ذکر مداوم با شروع سفر-کتاب دعا و زیارات-وضوی دائم. کم گویی. التماس دعا

· توصیه می‌کنم پشت حرم آقا ابالفضل یه کبابی هست به نام السجاد، حتماتناول کنید. بعدشم همون قسمت یه دو سیب مشت می‌زنی. بعدش تازه می‌ری حرم. البته برای حرم دیگه توصیه‌ای ندارم!

· برای آدما بدبخت دعا کن مثل من. اونوقت خودت بیشتر فیض می‌بری

·حضرت را با معرفت زیارت کنید.

· کربلا ظرف آدم‌ها رو هرچقدر باشه پر می‌کنه. اما باید مواظب بود بعد سفر با لرزش‌ها این ظرف هی خالی نشه. یا کمتر خالی بشه....


 اگر اسامی افراد رو بنویسم شاختون درمیاد...

 

۳- حرم‌ها هر کدام حس خاصی دارند. لااقل برای من.

· حرم امام رئوف، آرامش محض است. خلسه است. سبکی است. بی‌وزنی است...

· مدینه و بقیع سرای غم است. سنگین است. خفقان است. بغض است. ادم خفه می‌شود. می‌خواهد برود زود.

·مسجد الحرام عظمت است. آدم احساس هیچی می‌کند. اصلا خودش نیست که بخواهد حسی داشته باشد.

· نجف، حسِ خوب خودمانی پدربزرگ را دارد. او پدر است. بزرگتری که می‌توانی مؤدبانه در محضرش آرام بگیری. معرفت بگیری...

· اما حریم سقا.... عموست دیگر. عمو برای ما بی‌کس و کار‌ها. همه چیزمان را می‌توانیم خودمانی وبی پیرایه بهش بگوییم. حتی دعوای با بچهٔ همسایه را.

·حریم حسین (ع)، شور است. غلیان است. آرامش ندارد. غمش هم با جوشش است. با فریاد... نمی‌توانی دو دقیقه آرام بنشینی و دعایی، زیارتی، چیزی بخوانی. همش باید راه بروی. پاشی. بنشینی. زار بزنی....

· با اجازه: اگر می‌خواهید احساس حقارت کنید، به حرم حضرت روح الله بروید....

۴- از مرز شلمچه وارد عراق شدیم. بعد از زیارت شلمچه. چفیه‌ام را انداختم روی دوشم. چفیه ایرانی. تا اخر سفر هم. در عراق. در کربلا. زمانی اینجا جنگ داشت با ما. حالا مارا برای زیارت اسکورت می‌کنند. سرتیپش در حرم می‌آید زیارت و من با‌‌ همان چفیه‌ای که روزی نظامیان این مملکت متنفر بودند ازش جلویش با افتخار رد می‌شوم. افتخاری نه از سر تکبر که از سر سربلندی. این است نتیجه استقامتِ متکی به قدرت خدا. نه اتکا به قدرت ابر قدرت‌های جهان.

اینجاست که باید از امثال آقا سید که استقامتِ متکی به قدرت خدا داشتند تشکر کرد و مدیونشان بود....

5-  در این سفر کتاب «حرکت» مرحوم صفایی حائری و دو سخنرانی از استاد میرباقری را خواندم و کتاب دغدغه های فرهنگی از نشر صهبا را هم مشق کردم. با برکت بودند این مطالعه ها

دانلود جزوه بلا و کربلا

دانلود جزوه سلوک عاشورا

 

6-  این هم از کارفرهنگی! حج و زیارت. نشریه ی خبریشان را در اتوبوس توزیع کردند. سرتا پایش عکس خودشان است.

7-  عکس نگرفتم. این را هم از پشت بام هتل گرفتم:

 

*کتاب «همه جا همین جاست» نوشته علی اکبر بقایی/نشر نشر عماد

** کتاب «فتح خون»نوسته سید مرتضی آوینی/نشر واحه

مشت نمونه خروار....

هو المحبوب...

 

هنوز بچه مدرسه ای بودیم که ولوله ای راه افتاده بود. می گفتند سازمانی راه انداخته اند تا مساجد و پایگاه های بسیج را تضعیف کنند. می گفتند می خواهند پولها را بین خودشان تقسیم کنند. می گفتند در جلساتی که تشکیل می دهند پسر و دختر قاطی هستند. اغلب بد حجابند- البته بدحجاب آن موقع ها- . می گفتند باید بجنبیم که اسلام و انقلاب از دست رفت. می گفتند...

کمی که گذشت فضا تغییر کرد. سیستم سازمان ملی جوانان کمی خودمانی تر شد. ما هم بزرگتر شده بودیم. پایمان را از شب های گشت بسیج بیرون گذاشته بودیم. از هیئت هایمان هم. آخر هم خودمان از گیر دادن به ماشین ها در شبهای ایست و بازرسی خسته شده بودیم هم رویکرد بسیج شده بود فرهنگی مثلا!

از اینکه در هیئت هایمان همه چیز گل و بلبل و امام زمانی است! و در فضای جامعه اتفاق دیگری می افتد ناراحت بودیم. از اینکه نه حوصله اش را داشتیم و نه اصلا ارتباطی می توانستیم با پارک ها و مراکز تفریحی برقرار کنیم خسته بودیم.

تازه کمی هم سر و گوش ما می جنبید. اهل تئاتر بودیم . اهل رمان و شبهای شعر. اهل گرافیک و هنر های تجسمی .اهل .... که فضاهایشان با هیئت هایمان فرق داشت. هرچه هم تلاش می کردیم مثلا شق مذهبی آن ها را راه بیندازیم میشد حلقه شعر آئینی در هیئت که آن هم چند جلسه بیشتر دوام نمی آورد. چون تنها بودیم. یا مثلا هیئت ها را می کردیم کانون فرهنگی و می خواستیم نو آوری داشته باشیم که نه تنها خریدار نداشت که ما را هم تکفیر می کردند...

اهل جنوب بودیم. راهیان نور. تشنگی  را می دیدیم و عطش امتداد! را. آن موقع ها شلمچه لوث نشده بود . بچه مدرسه ای ها می آمدند و بعدش خوراک می خواستند...

آمدیم گروه راه انداختیم. برای خودسازی خودمان. چند نفری بیشتر نبودیم. کار اینترنتی می کردیم. همان ده دوازده سال پیش وبلاگ داشتیم. خودسازیمان جنبه اجتماعی پیدا کرده بود. انگیزه های فردیمان به انگیزه های اجتماعی کشیده شده بود. آن هم از نوع متجددش.

فضای سازمان ملی را به زور! کشانده بودند به سمت ما.  نهایتش اول راهمان را انتخاب کردیم. ترویج فرهنگ کتاب خوانی و کتاب خوب خوانی! مفصلش را قبلا گفته بودم.  و ما هم رفتیم به سمت تاسیس سازمان مردم نهاد یا همان NGO .  البته شرکت اقتصادیش را هم تاسیس کرده بودیم.... اما نهایتا فروشگاه کتاب زدیم. موسسه بچه های کتاب ایران و شرکت بچه های کتاب شیراز.

مسئله اما چیز دیگری ایست.

آن موقع ها دولت اصلاحات بود. فضا دست ما! نبود. حتی ابویمان هم بعد از سی سال کار مغضوب سیستم شده بود. آن هم در فرهنگی ترین وزارت خانه ، یعنی آموزش و پرورش. می رفتیم ارشاد راهمان نمی دادند. با معاون فرهنگی شهرداری جلسه گذاشتیم ، گفت شما با هندوانه فروش ها زیاد فرقی ندارید و راندمان. سپاه و بسیج هم که اصلا در این وادی ها نبودند. حوزه هنری در جای دیگری سیر می کرد و ...

اما ما چه کردیم:

 داد و وبیداد راه انداختیم. مقاله نوشتیم. جلسه گذاشتیم. رفتیم سراغ هیئت ها . شهرداری که راهمان نداد با موتور فروشگاه های سیار زدیم. ستاد نمازجمعه که تحویلمان نگرفت زیر آفتاب بساط کردیم. حتی وقتی می خواستند با بیل جمعمان کنند مردم را انداختیم به جانشان.... جزوه های سایت مطالبه را می گرفتیم و لوگو میزدیم. 50 تا کپی و توزیع در تشکل های دانشجویی. بعد از سه ماه در فلان دانشگاه آزاد فلان شهرستان پیدایش میکردیم. البته معلوم بود حداقل 5 بار از روی هم کپی خورده. فعالین فرهنگی را جمع می کردیم و دور هم حرف می زدیم . معلم ها را جمع می کردیم و کارگروه فرهنگی راه می انداختیم که توی مدارسشان تبلیغ کتاب و کتابخوانی بکنند. بدون اینکه حراست آموزش و پرورش بفهمد. آخر منعمان کرده بودند از اینکه طرف مدارس برویم و ...

آن موقع ها احساس می کردیم باید کارکنیم. نه اینکه اصلاحات را می فهمیدیم یا هوشمندانه کار میکردیم. خیر. اتفاقا الان که آن موقع ها را بررسی می کنم می بینم اصلا به فکر همچین چیزها نبودیم. فقط می دانستیم باید دست بگیریم به کمر خودمان و با تکیه بر داشته های خودمان و توکل و توسل برای اهدافمان راه برویم. متوجه هستید؟ راه برویم. حرکت کنیم.... نه اینکه بدویم ها. می دانستیم نمی شود دوید. اما محکم و با اقتدار راه می رفتیم...

به مرور عقلمان رسید. می گفتند دولت آمده طرف ما. یعنی خودمان زور زدیم تا بیاید. باز هم نه اینکه عقلمان برسد. آخر از همان اولش ما فرهنگی بودیم و از سیاست بوق حالیمان نبود. نه اینکه نمی فهمیدیم. بلکه اهل این دعواهای سیاسی نبودیم. اهل این تحلیل ها و نبش قبر سوابق و سلائق و ... . ولی خب همه آمده بودند. به خصوص هیئتی ها. بعدش ما را راه دادند اداره اشاد . ماهی دو سه تا جلسه می رفتیم. می رفتیم فرهنگی شهرداری. می رفتیم پیش مدیر کل آموزش و پرورش. می رفتیم.... حتی آنها می آمدند پیش ما. می آمدند دفتر ما. خیلی فضا خوب شده بود. هر از گاهی هم پول می دادند. البته نمی دانم چرا وقتی بعد تر ها عدد و رقم های آن موقع را با عدد و رقم هایی که همان بعدتر ها از مجموعه های فرهنگی دیگر شنیدیم که گرفته اند مقایسه کردیم دیدیم سکه های پول خوردشان را صدقه داده بودند به ما!!!

به هر حال دیگر نه مقاله نوشتیم. نه داد زدیم. نه ... راه رفتیم. آخر همه چیز خوب شده بود. انقلابی شده بود. دست خودمان بود. دیگر کاری به جامعه نداشتیم. حتی بسیج هم اهل کتابخوانی شده بود. مصداقش هم همین صد تا صد تا کارتن های کتابی که کیلویی با بیل ته نمایشگاه کتاب می خرید و رایگان هدیه میکرد. همین تیراژ تیراژ کتاب هایی که می خرید و می گذاشت در قفسه های مسئولین و آدم ها ... آن هم چند تا چند تا ...آموزش و پرورش هم رویکردش شده بود کتابخوانی. نمایشگاه اختصاصی کتاب برای مدارس می گذاشت با 75% تخفیف و مدیران محترم می آمدند و هرچه کتاب شکل و شمایل دار بود با همه رمان های پرطرفدار دانش آموزان  و مثلا زرد را می خریدند برای کتابخانه هایشان .

خلاصه همان که گفتم. آنقدر فضا خوب شده بود که نه تنها از این فرصت پیش آمده برای دویدن استفاده نکردیم که ایستادیم. مشغول شدیم به خودمان . فکر کردیم با بخشنامه کردن ها و ظاهر سازی ها و آمارهای آقایان همه چیز تمام است. گفتمان انقلاب اسلامی نشر پیدا می کند. اسلام ناب امام نشر پیدا می کند. مردم از رفاه و آسایش دنیویشان خواهند گذشت برای سربلندی آرمانهایشان. برای دفاع از مستضعفین جهان. برای قد علم کردن جلوی قلدر های جهان ...

فکر کردیم الگو های مردم به زور هم که شده از رفاه دنیوی تغییر می کند. فکر می کردیم...

بگذریم....

حالا دولت عوض شده. شده است دولت تدبیر و امید. دولت آشتی ملی. نه دولت اصلاحات و نه سازندگی . بلکه دولت ... نمی دانم .

هرچه هست اولین کاری که باید بکنیم  استغفار است. استغفار دسته جمعی از فرصتی که از دست دادیم. دولتی ها و بیشتر البته ما ها که این اواخر مخصوصا اوضاعمان شده بود تف سر بالا. سنت خداست دیگر. قرار پسر خالگی با ما نبسته. کار نکنیم باید برویم کنار. این مشت است نمونه خروار. اگر از همین ها هم کوتاه بیاییم حکومت اسلامی را هم ممکن است از ما بگیرند. چه کسی گفته قطعا این جمهوری اسلامی به سرمنزل مقصود می رسد؟ اگر بخوابیم همین را هم از ما می گیرند. همین دستاورد حضرت روح الله را.

حالا دولت عوض شده. و به قول دوستان مردم نه به گروه های سیاسی که به رفاه و آسایش و فرار از سختی هایی رای دادند که دلایلش را نمی دانستند. برایشان ارزشش را نداشت. نمی خواستند....

برای اینکه ما کوتاه آمدیم از حرفهایمان . از آرمان هایمان.. برای اینکه مردم دیگر مفهوم هزینه کردن برای آرمان ها و ایدئولوژی هایمان را درک نمی کنند. نه اینکه درک نمی کنند بلکه رفتار های متناقض ما را نمی پذیرند.

آن موقع ها جماران را می دیدند و خودشان را . دولتی های اول انقلاب را می دیدند و خودشان را. فرقی نبود. تکلیفشان معلوم بود. جو گیر هم بودند البته. اما حالا چه؟

....

اینجایش را خلاصه می کنم که خودش کلی حرف دارد:

انقلاب را نه دو نسل قبل فهمیدند نه ما و نه حتی یکی دو نسل بعدی ما . اولی ها جو گیر بودند و تند رو، ما هم گیج و بعدی ها هم کلافه و کند رو. انقلاب نیاز به عقلانیت دارد. عقلانیت انقلابی برای تصمیم گیری. برای رد کردن تند روی ها و راه انداختن کند روی ها.

انقلاب عقلانیتی می خواهد تا بفهمدش . درکش کند. تحلیل اش کند و انتخابش کند. این عقلانیت یکی دو نسل بعد از ما شروع خواهد شد. کسانی که بتوانند نتیجه تند روی ها و کند روی  ها را ببینند و نهایتا خودشان انتخاب کنند. اما این وسط چیز دیگری است که اگر توجه به آن نشود همه چیز در یک گسست نسلی خراب خواهد شد.

آن هم تبین مولفه ها و اندیشه های انقلاب است. بی کم و کاست . بدون تحلیل های خودمان. برگرفته از اصل و ریشه آن. یعنی خود امام روح الله(ره) . آنچیزی که انقلابی های فعلی از ما دریغ داشتند. البته تقسیری ندارند طفلکی ها. اخر خودشان هم نفهمیدندش. خودشان در یک موج گرفتار شدند که ناخواسته به یک انتخاب واداشتشان. خوبهایشان تازه یک گروه نیمه هوشیار بودند.

ما باید اندیشه ها و مبانی ای را تبیین کنیم که بعدی هایمان عاقلانه بتوانند انتخاب کنند.  این عقلانیت پخته شده در بستر زمان و انتخاب کلید واژه ای است که تازه بعدها می تواند انقلاب اسلامی ایران را نمایان بسازد. وگرنه ما الآن فقط از سراب انقلاب اسلامی حرف می زنیم.

خدا کند ما رابط های خوبی برای این انتقال باشیم که تاریخ ما را نخواهد بخشید....

شنبه 25/3/1392

20:45

 

نمایشگاه کتاب 92

بنام...

الان وسطای نمایشگاه کتاب ۹۲ هست.

چند روز اول نمایشگاه رو اونجا بودم. بنا به گزارش مفصل داشتم. اونم از نوع تصویری و البته کمی هم تحلیل اما به خاطر لطف بیش از حد بعضی از دوستان پایتخت نشین کل انگیزه ام رفت توی گونی. لیکن برای خالی نبون عریضه موارد زیر رو پیش کش می کنم تا بعد ببینیم چی میشه::::

- قبل از هر چیز اول سری بزنید به یک مطلب قدیمی در باب نظر حقیر درباره نمایشگاه کتاب که سال ۹۰ در خانه کتاب اشا منتشر شد:

هشدار!شبکه آبرسانی معیوب است

- سری بزنید به وبلاگ رئیییییس بزرگ مجدالدین خان معلمی دام افاضاته:

سه الف / یعنی امید و انرژی  و ابتکار.......     بابا انرژی

- وقتی رنگ ادبیات متعهد و انقلابی پاشیده می شود بر اداره. ممنون از حرف شنوی روابط عمومی محترم:

- سفر مان با من شروع شد و هم سفر همیشگی مهدی آقای علی و کارشناس جدید فرهنگیمان یعنی حسین خان عباسی. نماز و نهار رو در نزدیکی سعادت شهر در این فضا صرف کردیم.

امام زاده جمال غریب(ع) و فاتحه ای بر مزار پدر آقای علی:

 

بعد از صرف کله پاچه سحر گاهی در قم رسیدیم تهران.

چند روز اول اقامت اول در تهران خبر خاصی نبود جز اینکه عبور از طرح ترافیک و طرح زوج و فرد و خوشحال بودن از گذشت مامورین محترم راهنمایی و رانندگی تهران از ما بخاطر مشغله مان که بعدتر متوجه شدیم دوربین ها این گذشت را نخواهند داشت و با یک حساب سر انگشتی باید منتظر دویست هزارتومان جریمه ناقابل باشیم. :دی

البته حضور آقای مرادی کرمانی در شهر کتاب هم زیبا بود:

و سپری کردن شب با حاج عباس محسنی. نماد آوینی خوانی....

- در نمایشگاه دیدارهای زیادی صورت گرفت. از دوستان قدیمی تا فعالین کتاب و ناشرین خاص و نویسندگان بزرگ و کوچک. اما از میان اینها دیدار با سرکار خانم امینی همسر شهید آوینی و گفتگو درباره نشر آثار شهید لذت بخش بود.

- هیچ چیز لذت بخش تر از ورع صادقانه کودکان به خواندن کتاب نیست.

- وقتی میروی نمایشگاه کتاب  دیدن پیرمردی که به آرامی در مترو کتاب می خواند شیرین نیست. بله. کتاب را باید خواند....

- واقعا دیگه بعضی تیپ ها نوبره. مواجهه اقشار مختلف مردم با این تیپ ها هم دیدنیه.

- بعد از اینکه قورباغه هایتان رو قورت دادید می توانید آنها را ببوسید:

- نشر علی! از ناشران کتاب های عامه پسند در یک غرفه کوچک که انبوه کتاب های پر فروش رو در غرفه جا داده بود:

- صحبت با آقای علیخانی مدیر انتشارات آموت و نویسنده داستان و البته کتاب معجون عشق. آقای علیخانی توانسته تمام نویسندگان عامه نویس حوزه ادبیات را در دفترش جمع کند و با آنها مصاحبه کند. وقتی سراغ کتابش را گرفت با ناراحتی گفت کاش اینکار را نکرده بودم. نمی دانید برایش چقدر فحش و کتک خوردم. تنها آقای امیرخانی بود که از این جسارت! تعریف کرد.

از انگیزه اش که پرسیدیدم گفت می خواستم ببینم چرا اینها اینقدر می فروشند. اما بهترین کتاب های ما را باید به زور عرضه کرد.

به قول خودش امده بود طرح کاد. توی غرفه می ایستاد تا بداند برای که می خواهد بنویسد. سخیف ننویسد اما مخاطب هم بپسندد. کاری ستودنی از ایشان:

- امسال هم بی پول بودیم هم انگیزه زیادی برای خرید نداشتیم. اما خب مثل همیشه بل بشویی از ژانر های مختلف( بابت پراکندگی مطلب عذر می خوام.تعدد عکس ها مشغله زیاد و سرعت پایین نت و کم حوصلگی...):

نشر مدرسه/قیمت: ۳۲۰۰ تومان

نشر مدرسه/ قیمت: ۶۰۰۰ تومان

نشر مدرسه/ قیمت :۵۰۰۰ تومان

اگر از نشر بوی شهر بهشت که در واقع شهرداری شهر مشهد است خرید کنید یک بسته اینجوری هدیه می گیرید که در اون دو بسته سی هست:

نشر هاجر وابسته به حوزه خواهران قم ُ انتشارات خوبیه. هرچند توی این سه سال اخیر کتاب جدید خاصی ازشون ندیدم اما داشته هاشون قابل اعتنا هستند.

البته امسال سررسید خاصی رو تولید کردند که برای دو نفر از همکاران هدیه گرفتم:

قیمت: ۷۰۰۰ تومان

سالن مثلا هنری نمایشگا پر بود از فروشندگان سی دی های موسیقی. اما چند سی دی هم ما خریدیم. یکی  گلستان خوانی مرحوم شکیبایی هست که کارن همایونفر برایش موسیقی ساخته:

نشر  موسسه هنری آوا خورشید/قیمت : ۷۰۰۰ تومان

و :

موسسه یک نگاه / قیمت: ۸۰۰۰ تومان

موسسه یک پنجره/ قیمت: ۵۵۰۰۰ تومان

موسسه یک پنجره / قیمت ۳۰۰۰۰ تومان

.....

جهت یک دوست:

از موسسه مطالعات و برنامه ریزی رسانه ها :

قیمت: ۵۰۰۰ تومان

و

قیمت: ۵۰۰۰ تومان

از موسسه ایران هم:

قیمت: ۴۰۰۰ تومان

قیمت: ۴۵۰۰ تومان

قیمت: ۱۳۵۰۰

 و از موسسه همشهری:

 قیمت : ۱۰۰۰۰

 قیمت ۹۵۰۰

قیمت ۹۵۰۰

قیمت ۳۳۰۰

۲۲۰۰ ت

۲۵۰۰ ت

۲۰۰۰ ت

و باز از دفتر مطالعات و برنامه ریزی رسانه ها:

قیمت : ۷۰۰۰ ت

قیمت : ۲۰۰۰ ت

قیمت : ۳۰۰۰ ت

قیمت : ۲۶۰۰ ت

 

قیمت ۸۰۰۰ ت

................

نشر نی / ۴۰۰۰ ت

نشر مدرسه / ۴۰۰۰ ت

نشر مدرسه / ۴۵۰۰ ت

کتابسرای ایمان / ۵۰۰۰ ت / یکی از بهترین کتاب های این زمینه

بوی شهر بهشت / ۲۰۰۰ ت

نشر شهر / ۵۰۰ ت

نشر شهر / ۴۰۰۰ ت

نویسنده این کتاب با احصا گفتاری های مقام معظم رهبری بر اساس تجربیات موجود پیشنهاد های کاربردی متنوعی برای فعالیت های فرهنگی حول مقوله کتاب و کتاب خوانی ارائه کرده است. که برای مجموعه ها و ارگان های مختلف بسیار قابل استفاده می باشد.

نشر نوید شیراز / ۳۵۰۰ ت

نشر وزراء / قیمتش را خودشان بعدا کرده اند ۱۰۰۰۰ تومان.

 

مرکز اسناد انقلاب اسلامی / ۲۷۰۰ ت / از جلدش معلوم است چقدر ته انبار مانده

...

نشر آموت /  ۷۵۰۰ ت / این همان کتابی است که قبلا ذکرش شده بود.

این هم سه گانه های آقای علیخانی / نشر آموت / ۱۰۰۰۰ ت

 

سررسید بیداری اسلامی که همینجوری عاید ما شد.

مجموعه صوتی درسگفتارهای ادبیات معاصر از قیصر امین پور / دفتر شعر جوان / ۷۰۰۰ ت

 

 

 

وقتی حجت الاسلام قرائتی ثمره ۴۰ سال فیش برداری خودش را رایگان در اختیار بقیه می گذارد

 

و از مرکز گسترش سینمای مستند:

هر کدام فکر کنم ۲۵۰۰ ت

و از نشر شهر :

و از مجمع جهانی اهل بیت(ع):

این مجمه در واقع یک ngo  جهانی است.

شما به غیر از شبکه وایرلس نمایشگاه و غرفه های اطلاعات می تونید با ۲۵۰۰ تومن بان اطلاعاتی نمایشگاه رو در اختیار داشته باشید.

هر چیز رایگان بدرد نخور نیست. این مجموعه از شاعر خوب جنوبی مرتضی حیدری آل کثیر هست که سوره همینجوری خیرات کرده بود.

.....

انتشارات فصل پنجم به همت آقای بیگی حبیب آبادی شکل گرفته و تخصصی در حال نشر شعر است. واقعا کارهای زیبا و با استخوان داری را چاپ می کنند. مثل این سه گانه های مهدی فرجی که شاهکار هستند. شاهکار های عاشقانه. باید خواندشان و تمام شهر را قدم زد. باید خواندشان و تمام شهر را فریاد زد . باید خواندشان و تمام شهر را اشک ریخت و ... / قیمت: ۱۵۰۰۰ ت

خوب و بد هر چه نوشتند به پای خودمان

انتخابی است که کردیم برای خودمان

این و آن هیچ مهم نیست چه فکری بکنند

غم نداریم بزرگ است خدا ی خودمان

بگذاریم که با فلسفه شان خوش باشند

خودمان آینه هستیم برای خودمان

ما دو رودیم که حالا سر دریا داریم

دو مسافر یله در آب و هوای خودمان

احتیاجی به در و دشت نداریم اگر

رو به هم باز شود پنجره های خودمان

من و تو با همه شهر تفاوت داریم

دیگران را نگذاریم به جای خودمان

درد اگر هست برای دل خود می گوئیم

در وچود خودمان است دوای خودمان

دیگران هرچه که گفتند بگویند بیا

خودمان شعر بخوانیم برای خودمان

 .......

با سینه ای که تنگ بلور است یا حسین

ما و دلی که سنگ صبور است یا حسین

چون آب چاه از لب تو هر که دور شد

تا روز حشر زنده به گور است یا حسین

چندین ستاره سوخته در آفتاب تو

نور است این معامله نور است یا حسین

نان پاره های سوخته مان را گواه باش

فردا که رستخیز تنور است یا حسین

چون دودمان اتش زرتشت تا ابد

خاموشی از تبار تو دور است یا حسین

ما را چه جای شکر و شکایت که گفته اند

هرجا که قصه قصه زور است یا حسین

قیمت: ۴۵۰۰ ت

و

آقای بیگی گفت دیدم اگر ننویسم می میرم. و شد این هایکو ها:

مهم نیست

چندبار بهار را دیده ای

چند بار بهاری شده ای.؟

قیمت: ۵۰۰۰ ت

.......................

کتابی ۱۰۳۸ صفحه ای از معاونت فرهنگی سپاه با قیمت ۱۵۰۰۰ ت

از نشر بوی شهر بهشت:

۲۰۰۰ ت

به قول آقای وحید جلیلی ما دشمن شناسیمان خوب است اما دوست شناسیمان صفر. اگر بگویند فرقه های ضاله را نام ببر با همه خصوصیاتشان حرف داریم اما اگر بگویند چند نفر نیروی خودی را نام ببر هیچ حرفی نداریم.

این کتاب مجموعه ای است مختصر ار معرفی نویسندگان و شاعران و فیلم سازان و ... انقلاب اسلامی.

قیمت : ۲۰۰۰ ت

۲۰۰۰ ت

و از نشر شهر:

۶۰۰۰ ت

 

از کتاب های خوب و خواندنی در حوزه زندگی دینی/ ۳۵۰۰ ت

و باز از نشر بوی شهر بهشت یا همان شهرداری مشهد:

۲۰۰۰ ت

۲۰۰۰ ت

۲۰۰۰ ت

۲۰۰۰ ت

مجموعه کارگاه های آموزشی از مرکز مطالعات راهبردی علوم و معارف اسلام.

ظاهر غرفه آدمهاش به این عنوان پر طمطراق نمی خورد. اما به نظر کار جالبی کردند:

۴۰۰۰ ت

۴۵۰۰ت

۶۵۰۰ ت

۳۰۰۰ ت

۵۰۰۰ ت

................

از بنیاد سینمایی فارابی:

۱۶۰۰ ت

۱۸۰۰ ت

از کارهای اکبر صحرایی خودمون. مجموعه طنز دفاع مقدس که فکر کنم ۴ جلدش رو سوره چاپ کرده. هرچند سوژه «دارعلی» برای ما کمی دیگه نخ نما شده اما خب هنوز هم جای کار داره.

۷۹۰۰ ت

۶۹۰۰ ت

.......

از مرکز نشر آثار حضرت آیت الله تهرانی:

زندگی نامه و شناخت نامه ای خوب: ۹۰۰۰ ت

۶۰۰۰ ت

می اگر هم دوست داشتید می توانید یک قاب زیبا از حاج آقا مجتبی تهیه کنید که نگاه کردن به چهره عالم هم عباد است و هم تذکر:

اگر اهل خواندن همشهری داستان هستید می دانید که روایت یک شغل نوشته های افراد مختلف در شغل های مختلف هستند. افرادی که نویسنده نیستند اما تجربیات و خاطرات خواندنی ای از شغلشان دارند:

۴۵۰۰ ت

از تازه های نمایشگاه آخرین کتاب فاضل نظری است که به نظر من به قوت سه گانه های قبلی اش نیست. اما بالاخره سروده فاضل است و باید خرید:

8000 ت

موسسه شهرستان ادب با اینکه خیلی وقت نیست در عرضه ادبیات داستانی وارد شده اما خوب خودش را نشان داده. رویکرد دینی و انقلابی این نشر هم مشهود است . اما موقع خرید سعی کنید بیشتر از شکل و جلد های نامتعارف کتابهایش شیفته محتوای آنها بشوید:

هر کدام 18000 ت

اعتقادم این است که باید داشته های بقیه را استفاده کرد و بعد رفت سراغ اضافه کردن به آن... مرکز پژوهش های صدا و سیما از متند ادبی مناسبتی و زیر نویسهایش این مجموعه ها را تولید کرده:

۶۰۰۰ ت

۱۰۰۰ ت

مجموعه ۴ جلدی برای ۴ فصل:

هرکدام ۴۵۰۰ . به عبارتی می شود ۱۸۰۰۰ ت

۴۵۰۰ ت

 

نادر است دیگر.... واقعا نادر:

۲۷۰۰ ت

و باز از نشر ایران:

۴۵۰۰ ت

۴۵۰۰ ت

از نشر شانی:

۴۲۰۰ ت

باور کنی یا نه ولی این مرد بعضی وقتها
از اینکه حرفی بر زبان آورد بعضی وقتها...
از اینکه گفتم عاشقت هستم از اینکه باز هم
دیوانگی هایم کمی گل کرد بعضی وقتها
آنقدر دورم کرده ای از آفتاب چشم خود
از زندگی حتی شدم دلسرد بعضی وقت ها
از آسمان دیگری دم می زنی خورشید من
باور نمی کنم تو هم تو زرد... بعضی وقتها...
تا خواستم از کوچه های خوش خیالی رد شوم
این فکر های هرزه و ولگرد بعضی وقتها
یک شب خودت را جای من بگذار حالم را ببین
وقتی کنارم نیستی این درد بعضی وقتها...
تنها گناه و اشتباهم عاشقی بوده ولی
اقرار کن در زندگی هر فرد بعضی وقت ها....

۳۵۰۰ ت

..............

از دفتر شعر جوان:

اغلب سروده های این کتاب را شنیده ایم. ان وقت ها که افتخاری بهتر می خواند . و مختاباد.... یاد شبانگاهان تا حریم فلک ....

یا یک شب مرا صدا کن...

......

از نشر شهر:

۴۵۰۰ ت

نشر سوره و آقای بنیانیان :

۳۲۰۰ ت

گاهی باید به اختصار رو آورد. آمار و اطلاعات را کنار هم چید و همه را یک جا دید:

از نشر نیلوفران:

۴۰۰۰ ت

۴۰۰۰ ت

و به توصیه کتابخوار اعظم:

نشر نی/۹۸۰۰ ت

و

نشر ققنوس۲۰۰۰ ت

و

نشر مرکز / ۴۵۰۰ ت

و

نشر افراز/۶۸۰۰ ت / اگر علاقمند به حوزه ادبیات ایران هستید حتما سری به این غرفه بزنید.

 

 

 

از نشر شهر:

۲۵۰۰ ت

۱۲۰۰۰ ت

چون قیمت نداشت و فروشنده هم بی اطلاع بود گفت هدیه

کاش میشد قبل از انتخابات از همه کاندیدای شورای شهر از این کتاب آزمون گرفت/ ۲۰۰۰ ت

۵۰۰۰ ت

۱۲۰۰۰ ت

۵۰۰۰ ت

و حسن ختام کتابی که در بخش کودک دیدم:

زمین گذشت دلم را به آسمان دادم

کبوترانه در آغوش عشق افتادم

چنان که آینه و آب اللفتی دارند

رسیده اند به هم آیه های ایجادم

شروع می شود از اضطراب رو به خیال

غزل ترانه ترین اشکهای شبزادم

و روز می گذرد پشت روز نا آرام

پر از روایت اندوه آتش آبادم

در آستانه تکرار مرگ می خواند

کسی به نام دلم را غریب ناشادم!

شکفته می رسد از شاخه های روشن شعر

دلت تصور شیرین برای فرهادم

دوباره ساعت لبخند لحظه گل سرخ

تویی که می رسی ای مهربان به فریادم

به یاد مرحوم عمرانی/ ۲۸۰۰ ت/ نشر تیرگان

 

 در حال تهیه یک بسته محتوایی درباره نادر ابراهیمی هستیم که به مستندی برخوردیم که آقای فتحی درباره ایشان ساخته بودند و چند سال پیش تلوزون پخش کرده. شما هم اگر دوست داشتید می توانید از سروش سیما «سفرناتمام» را تهیه کنید و لذتش را ببرید. ما که تهیه کردیم و لذتش را هم بردیم....

 

 اما:

معرفی ناشرین خودش همینقدر مطلب می طلبد ولی:

- حتما سری به سالن فرهنگسرای کتاب شهرداری تهران بزنید و ده دقیقه ای در کارگاه آموزشی مهارت مطالعه شرکت کنید.

- برای خنده هم که شده از غرفه نهاد کتابخانه های عمومی در شبستان مشاوره کتاب بخواهید

- به طرحی برای فردا  / معارف / خورشیدباوران/ شهرستان ادب / آرام دل / کانون اندیشه جوان /کتاب فردار / شانی / فصل پنجم /موسسه انقلاب اسلامی/ صهبا/ لیله القدر / کتاب دانشجویی / خیمه /  و ... حتما سر بزنید..

 

....

 

 

 

 

در ادامه سفرهایمان....

بنام...

بنام همان سه نقطه های قدیمی. همان سه نقطه های کنونی و همان سه نقطه های آتی.

بنام همان سه نقطه های همیشگی از ازل تا ابد که هیچ توصیفی برایش از این جامع تر برای من هیچ نیست.

....

بیست و هشتم و بیست و نهم همین فروردین ماه قصد بازدید از شهرستان های مهر و لامرد را کردیم. اما همان اولش از لار سر درآوردیم.

منظور از «م» من و آقای مهدی علی که فعلا در ناسیه مان هم سفری نوشته اند است. و این یعنی حرف و صحبت و یادگرفتن های من....

قصد سفرنامه نویسی ندارم. قصد حدیث نفس هم. و قطعا قصد نوشتن گزارش های کاری نیز. بل صرفا دوست دارم چند نفری را در تجربیاتم شریک کنم. شراکتی که انتخابش با خودتان است. و البته این نمی از یم آنچیزی است که بر من گذشته است که هم ظرف تصویر و هم فرصت ثبت آنان گنجایش بیش از این ندارد و هم آنچه در طول زمان از فکر آدمی می گذرد خیلی بیش از این هاست که یک ساعت تفکر از هفتاد سال عبادت برتر است. حتی اگر تفکر ناچیزی جز من باشد که اگر به هفتاد سال نیرزد لااقل به به چندین ماه خواهد ارزید ...

لطفا تا نمایش تمام عکس ها صبر کنید

....

سفرمان قرار بود از ساعت ۴ صبح شروع شود که به خاطر کسالت همسر مکرمه و رجوع سحرگاهی به پزشک از ساعت ۵:۳۰ دقیقه شروع شد و  طی دو روز مسیری اینچنینی و تقریبا به اندازه هزار و دویست کیلومتر طی شد.

اولین جا کتابخانه جویم بود:

اینهم بهشت اول:

چند جمله نغض و البته به نظر من انرژی گیر:

بعد هم خود شهر لار. اما بعد از اقامه نماز ظهر در مسجد جامع با کتابخانه دارالاسلام مواجه شدیم. ایشون آقاس ناطقی هستن که ظاهرا چندین جای لار کتابفروشی دارن. البته همین مدلی که می بینید. انبوهی از کتاب های قدیمی و جدید. از همه رقم. زرد و سفید و آبی و قرمز.... :

و بعد بازدید از دو کتابخانه شماره یک و شماره دو شهرستان لار. دو بهشت کوچک دیگر:

 

هیچکاک همیشه استاد!

به قول حاج آقای اسماعیل پور آدم ها یا منبری هستند یا واعظ. اهل وعظ با دل مردم کار دارند و اهل منبر با عقل مردم. شهید دستغیب کارش با دل مردم بود.

و شهید دستغیب همچنان پر مخاطب:

و آقای معتمدیان. رئیس اداره کتابخانه های عمومی شهرستان لار. یک جوان خوش تیپ و با انرژی:

البته آقای معتمدیان نقشه ای رو که روی دیوار کتابخانه شماره دو نصب شده بود نشان داد که  در آن جهرم نیز جزء لار حساب می شده!

و آقای علی هم کتابی را نشان داد که هفتمین ویرایش آن مربوط به سال ۱۹۶۷ یعنی ۴۶ سال پیش است!!!

 

 بعد تر قصد رفتن به شهر «خور» کردیم. شهری چسبیده به لار که ساکنان آن اهل سنت هستند. اما همان اول شد قضیه بمب دوازده متری در کوچه هفت متری. به نظر شما چطور از بین این دو ماشین گذشتیم؟؟

این هم کتاب خانه شهر خور که زیاد دلچسب نبود:

 راستش همان اول نیت کرده بودیم شب را هرجا که شد بخوابیم. حتی کیسه خوابهایمان را هم برده بودیم. قاعدتا دعوت و اصرار آقای معتمدیان بر میزبانیشان را رد کردیم . مزاحم دیگر دوستان این شهر هم نمی خواستیم بشویم. از آنجا که هنوز آنقدر پول دولتی هم زیر دندانمان مزه نکرده با اینکه میهمان اداره کل بودیم اصلا به هتل جهانگردی شهرستان با شبی هر نفر ۹۰ هزار تومان هم فکر نکردیم. اما نهایتا سر از مهمانسرای فرهنگیان در اوردیم . اتاقی سه تخته با بیست و پنج هزار تومان. البته بعد از این شام کذایی در یک ساندویچی کنار خیابان:

لازم به ذکر است که این روز را بدون صبحانه و شام و حتی چای!!!!! گذراندیم.

شب به کمک اسپیلت گذشت و خورشید صبح گاهی نوید یک روز گرم را به ما داد:

اولین مقصد روز دوم شهر عمادده بود. پس پا به این جاده گذاشتیم:

شهر عمادده هم بیشتر ساکنانش اهل تسنن هستند.

برای هر کتابخانه حدود سه تا چهار ساعت وقت کیفی گذاشتیم که غالبا به ببرسی منابع  و برنامه های فرهنگی کتابخانه و راهکار های فعال شدن کتابخانه با محوریت کتابدار و همچنین بررسی نقاط ضعف و مشکلات انها پرداخته شد. گزارش همین چند کتابخانه خودش یک دفتر می شود. اما جمع کردن امور توسط آقای علی به عنوان کارشناس مسئول فرهنگی بسیار دیدنی است. به این می گویند یک هم افزایی خوب دو مثلا کارشناس!

خوب است گاهی نشان دهیم علت تیراژ بالای بعضی کتابها چه می تواند باشد. یک کتابخانه روستایی و کتابهایی که معلوم است دست هم به آنها نزده اند. اما چرا؟ کتاب بد است یا کتابخانه بدرد نمی خورد.

قطعا عوامل مختلفی دست به دست هم می دهند . اما مهمترینش این است که کتاب با کتابدار و مخاطب ارتباط نگرفته است. و این تقصیر شبکه توزیع است  که نتوانسته بستر حضور کتاب را فراهم کند. وقتی من به عنوان مخاطب ندانم در کتاب چیست و نیازی از من را برطرف می کند طرفش هم نمی روم. در همه کتابخانه ها ادبیات کتابدار به راحتی ما را با علائقش آشنا می کند. هر حوزه و هر کتاب را که بگوید کم دارند دلیل اولش این است که خود کتابدار آن را فهمیده و دوست دارد. کتابدار از هر نشریه خوشش آمده همان در کتابخانه اش پر مخاطب است. ایضا برای نویسنده و کتاب و موضوع. این همان مسئله اول و همیشگی ماست. کتابدار مهم است. خیلی هم مهم است. باید خودش مصرف کننده باشدو باید خودش بفهمد. باید لذتش را ببرد . وگرنه با بهترین برنامه های ستادی و ارسال بهترین کتاب ها اتفاقی نمی افتد.

از کتابدار می پرسم چرا کتابهای پائولو را از کتابخانه حذف کرده اید. می گوید چون به ما گفته اند. می گویم بعدش چه شد. می گوید خیلی از مخاطب های ما اعتراض کردند. بعدش تازه برای اینکه خودش را نشان بدهد میگوید این کار خیلی اشتباهی است. می پرسم تاحالا پرسیده اید که چرا حذف شده . دلیلش چه بوده. می گوید نه. این بوجود نیامدن سوال. این اطاعت بی قید و شرط و این خوراک های جویده شده کار را خرابکرده است.... بگذریم

و کتاب مستطاب آشپزی از آقای دریابندری:

و بعد راهی شهر بیرم شدیم. از این راه . و از کنار گندم زارهایی که دیگر وقت درو کردنشان بود. از کنار آب انبار های کله قندی:

در ابتدای شهر بیرم . یک دبیرستان با منظره ای زیبا در دل گرما:

و کتاب خانه بیرم:

می توانیم با زندگی برقصیم!!!!

و حتی مدرن ازدواج کنیم!!!:

و باز صحبت های آقا مهدی:

خانم خواج زاده مسئول و تنها کتابدار کتابخانه بیرم هستند. اما همراهی همسرشان در این کار مشهود بود.

ظهر شد و صرف دو عدد ساندویچ در تنها مغازه ای که در آن گرما باز بود. تبلیغات روی دیوار مغازه و نوشابه گازداری که صادقانه عدم تائید بهداشت آمریکا را روی بدنه اش درج کرده بود و البته بسته های لواشک ایرانی با تبلیغات فرهنگی خاص!!!

 

اما خواندن نماز ظهر در این مسجد زیبا و امام زاده زندو و دیدن غیر منتظره یک دوست بسیار دلچسب بود. حتی با وجود قطع بودن آب سرویس های بهداشتی!

در راه چاهورز چند صحنه زیبا بود.:

تا حالا ندیده بودیم درخت نخل شاخه داشته باشد؟؟؟؟؟

 بعد از چاهورز عازم اوز شدیم. از جاده ای که به زور دو ماشین از کنار هم می گذرد.

و آب انبار های پر آب:

اوز هم شهر اهل سنت است:

و بهشتی دیگر:

عمران صلاحی هم اینجا خوب دست خورده است...

یک تبلیغ در بخش کودک:

تابلو تقدیر از بانی خیر محترم. وقتی مردم شهر ارزش کار فرهنگی اینچنینی را بدانند:

یک جلسه بزرگ روی صندلی های کوچک بخش کودک کتابخانه اوز با کتابداران پر نشاط  و البته صرف چایی:

یک دیوار نوشته ی جالب. البته ما نسبت آرم نازی ها با آرم ستاره داوود رو نفهمیدیم . و البته خوشگل اوز هم:

بعد هم کتابخانه قلات که به شدت انرژی گیر شد و حالمان را کرد در قوطی:

 

البته نفهمیدیم اینجا کتابخانه است یا باشگاه ورزشی . به هر حال کاپ هایی که نوجوانان شهر نگهداریشان را به کتابخانه سپرده بودند:

نماز مغرب و عشا را در یک مسجد اهل سنت در راه خواندیم. گفتگویی جالب میان آقای علی و چند نفر از اهالی آنجا پیش آمد. یکی از آنها در کشور های خلیج کار می کرد. بحث از درآمد دینار و خرج دینار بود و نسبتش با زندگی در ایران. بعد هم بحث دعواهای مسئولین و دروغ هایی که راحت می گویند. اینکه در بیست و سی نشان داده که وزیر بهداشت از ابلاغ عدم اضافه شدن مبالغ دارو ها گفته و روز بعد معاون اول رئیس جمهور از قطره ای گفته که هر قطره اش هزار تومان پایش در آمده و داروخانه داری که نامه وزارت بهداشت را نشان داده که می توانند بیست درصد به قیمت ها اضافه کنند و بعد هم از دعوای احمدی نژاد و لاریجانی در مجلس و صحبت رهبری درباره آنها حررف پیش آمد و این تحلیل که رهبری گفته حالا که می خورید با هم بخورید و سرو صدایش را در نیاورید!!!!/ همه اینها را با جاده هایی که طی کردیم و وضعیت شهرها گذاشتیم کنار هم . و اینکه اگر بدانیم کم کاری های همه مسئولین به حساب چه کسی نوشته می شود بیشتر دقت می کردیم.

ایضا ما هم جزء مسئولین در حد خودمان هستیم.

نهایتا سفر ما به شهر خنج رسید و دیدار با آقای ضیایی جوانی که تازه زمام کتابخانه این شهر را دست گرفته و هنوز چیزی نگذشته شروع کرده به تحول و ساخت و ساز و ... . همینکه ساعت ده شب پای کارگرهایش ایستاده تا کتابخانه زودتر بیاید روی فرم خیلی جای تقدیر دارد.

و البته اینکه روز قبلش انقدر کار داشته که جون نرسیده بروید خانه و دوش بگیرد خانواده را بدون خودش فرستاده خواستگاری تا بعدا سر فرصت خودش برود!

حدود ساعت یازده شب راهی شیراز شدیم....

و چون ظاهرا قرار نیست سفری بی استرس داشته باشیم حدود ساعت سه نیمه شب در بیست کیلومتری شیراز وقتی آقای علی عقب خواب بود و من با سرعت صد و بیست کیلومتر رانندگی می کردم لاستیک عقب ترکید و البته به خیر گذشت. ساعت ۵ صبح هم رسیدیم خانه.

البته لازم به ذکر است که کل مسیر از اول رفت تا برگشت و شهر قیر و کارزین را یک تنه خود آقا مهدی پشت رول بودند....

 

...

اما از اینها که بگذریم:

۱- فهمیدم یکی از جاهایی که نشریه سینما رسانه توزیع می شد و دست ما نمی رسید همین کتابخانه های عمومی بود. تعدادی از این نشریات را در کتابخانه های روستایی پیدا کردم:

۲-  اخیرا سیر مطالعاتی برای مسئولین ادارات شهرستان ها شروع کردیم. به نحوی که کتاب های مشق آزاد رو به عنوان کتابچه های همراه در عید نوروز بهشون دادیم . این کتاب ها در هفت دسته اصلی تقسیم شده اند. بعد هر روز از یک کتاب تعدادی سوال براشون پیامک شده  و موظفند ظرف بیست و چهار ساعت جواب بدن. بعد هم از یکی از موضوعات یک مقاله دو صفحه ای بنویسند. بعد در یک اردوی دو سه روز در زمان نمایشگاه کارگاه حضوری برگزار میشه و بعد هم کتاب مرحله دوم که قاعدتا حجیم تر وعمیق تر هستند و الی آخر. بعد همین روند برای رابطین فرهنگی با یک فرجه دوماه از مسئولین و بعد تر هم کتابداران از طریق مسئول شهرستان ها. دو نکته مهم در این امر حرکت رفت و برگشتی با دوستان هست که هم غالب اداری رو شکسته و هم زیاد خودمونی نیست و دوم هم ناظر به یک نیاز واقعی در فضای حقیقی است.

۳- کتابی به همت جبهه کتاب فسا تهیه شده در مورد حاج احمد آقا. کتابی پالتویی و بصورت کوتاه نوشت. کار جمع و جور و جالبی است. جهت تهیه کتاب: ۰۹۱۷۸۴۰۵۹۶۳

ظاهرا کتاب بعدی هم در مورد سید مصطفی خمینی خواهد بود:

۴- و کتاب شعر دوست و برادر عزیزم سید امین جعفری که توسط نشر شانی چاپ شده:

اصالتا از زبان خودم

نیابتا از زبان پرستو ها

تو را ستایش می کنم

که نشانه ای برای ماندنمان

در چشم هایت نشانده ای

...

۵-  و ۵ شنبه رونمایی کتاب دوست عزیزم حسام مطهری منش بود در کافه کراسه . ان هم با حضور رضا امیر خانی. کتاب خواندنی ای است:

کلت 45

۶- و نمایی از منزل پدری در روزگار آپارتمان نشینی:

۷- و سید محمد حسین ما در آغوش استاد گرامی امین رضا لطفعلی زاده دستیار دبیرکل  و معاون برنامه سازی و توسعه شبکه برادران و عضو شورای مرکزی اتحادیه انجمن های اسلامی دانش آموزان کشور و مسئول اتحادیه انجمن های اسلامی دانش آموزان فارس و مسئول اتحادیه شیراز:

۸- و یک جمله زیبا و دوست داشتنی از کسی که من هم دوستش دارم:

۹- چند روز قبل هم میزان یک شهید گمنام ۱۹ ساله بودیم:

۱۰-

و اینکه در تمام ایام نمایشگاه کتاب تهران من هم هستم. با چند تن از دوستان یک تیم مشاوره راه انداختیم برای همراهی دوستان فارس. از ۱۱ تا ۲۱ اردیبهشت-تهران/مصلی بزرگ امام خمینی(ره) :

۰۹۱۷۸۰۸۱۶۵۱

۰۹۳۳۴۱۲۸۳۱۴

۰۹۱۹۹۲۹۱۸۳۸

 

 

آخرین و اولین مطلب سالهای 91 و 92....

بنام....

۱- همه جای دنیا آسمانش همین رنگ است.

همه جای دنیا آسمانش رنگ خاص خودش را دارد....

هر دوی این گزاره ها درست است. همه چیز نسبی است. نسبتی با یک حقیقت مطلق. مهم این است که حقیقت را دریابی و البته خودت را. آنوقت باید نسبتت را با آنچه هست دریابی... . یعنی ببینی در کدام آسمان باید سیر کنی.... باید آن آسمان را چه رنگی کنی....

و بعد... همه چیز با کارکرد تو سنجیده می شود. نه کمتر و نه بیشتر.

۲- امروز صبح یعنی روز سال تحویل رفتم گشتی در شهر زدم. خیلی ها سر کار بودند. خیلی هایی که نه شغلشان برای مردم ضروری بود و نه نیاز مالی داشتند و نه حتی امروز برایشان متفاوت بود..... فقط زندگی روزمره شان جاری بود. انگار نه انگار  ظهر اتفاقی قرار است بیفتد . خیلی ها آمده بودند مسافرت. خیلی ها آماه باش بودند اتفاقا و خیلی ها هم .....

مهم این است که زمان برای هیچکداممان نمی ایستد. لحظه تحویل سال صرفا تذکر است. همین.

3- دریافت تقویم کلیه مناسبت های شمسی ، میلادی و قمری سال 92 در فایل پی دی اف و اوت لوک::

دانلود فایل پی دی اف

دانلود فایل اوت لوک

 

4- مدتی پیش بصورت یک عنصر غیر رسمی در یک دوره آموزشی که به همت اداره کل منابع نهاد کتابخانه های عمومی کشور برگزار شده بود شرکت کردم. اتفاقات مسیر قبل در مطلب گذشته آمد. اما آنچه در تهران اتفاق افتاد:

دوره های آموزشی نهاد در مجموع خیلی خوب بود. به غیر از دو سه تا که انصافاْ چنگی به دل نزد. سرجمع صوت نشست ها را می توانید در ادامه دانلود کنید.

- نشست حجت الاسلام زیبایی نژادبا موضوع آسیب شناسی فضای انتشار کتاب با در نظر گرفتن مباحث حوزه زنان و خانواده::

دانلود قسمت اول

دانلود قسمت دوم

 

-سخنرانی احمد شاکری با موضوع ادبیات داستانی انقلاب اسلامی

دانلود قسمت اول

دانلود قسمت دوم

 

- نشست استاد علیرضا مختار پور با موضع جریان شناسی دانشنامه ها

دانلود

 

- سخنرانی استاد حجت الاسلام عبدالحسین خسروپناه با موضوع جریان شناسی ضد فرهنگ ها

شروع استاد واقعا دلچسب بود. برداشتن عبا و نوشتن پای تخته وایت بورد و انرژی ای که به مخاطب می دادند...

دانلود قسمت اول

دانلود قسمت دوم

دانلود قسمت سوم

 - سخنرانی بسیار عالی سید علی کاشفی خوانساری با مضوع جریان شناسی کتاب کودک

دانلود قسمت اول

دانلود قسمت دوم

دانلود قسمت سوم

 

- سخنرانی استاد عبدالعظیم کریمی با موضوع روانشناسی کودک

دانلود قسمت اول

دانلود قسمت دوم

 

- سخنرانی استاد موسی حقانی  با موضوع جریان شناسی تاریخی

دانلود قسمت اول

دانلود قسمت دوم

 

- سخنرانی استاد محمد علی گودینی با موضوع شیوه نقد کتاب

دانلود

 

 - در این بین دیداری با وحید جلیلی در دفتر جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی و حسینیه هنر داشتیم

دانلود

چون همان اول صحبت از بحث قدیمی «جبهه فرهنگی انقلاب» شد دو جزوه که مدتها پیش تهیه کرده بودیم رو دوباره آپلود می کنم:::

دانلود جزوه جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی 1

دانلود جزوه جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی 2

 

- و دیدار با حجت الاسلام زائری در دفتر نشریه خیمه

دانلود

نکته: موقعی که ایشان در خوال روخوانی از روی یکی از کتاب های نشر شهر بودند یک قسمت از صدایشان ضبط نشد.

 

- و وقتی جیم زدیم و به کافه نخلستان رفتیم توفیق حضور در لسه آوینی خوانی یوسفعلی میرشکاک  بدست آمد

گزیده ای از جلسه مذکور:

دانلود

 

--------------

تباصر:

۱- از حاشیه های نشست ها صرف نظر کردم. به خصوص افاضات برخی از دوستان حاضر در جلسات.

۲- از برادران بزرگوار جنابان آقایان سید عارف علوی مدیر کل محترم اداره منابع نهاد کتابخانه های عمومی کشور و همچنین جناب آقای «پایِ تِز» یعنی جناب لطفی زاد معاون محترمشون هم به شدت سپاسگذارم.

۳- از حاشیه های دیگر سفر مانند دیدار دوستان در کراسه  و کله پاچه خوردن با دکتر مهدیار- همون طغیانی خودمون- یا دیدار علی آقای یکتا اخوی حاج حسین ، دیدار با برادر عزیزم صابر خان طالبی که فعلا از مشاورین جناب خوراکیانِ سازمان فرهنگی شهرداری تهران شده اند ، سیر چندین باره راسته انقلاب ، گفتگو با جناب زائری درباره نشریه رهپویان ، حضور در حسینیه هنر و دیدار با دوستا پلاسی به خصوص آقایان مفتاح،یامین پور و دژاکام و ... هم خودداری کردم. چون خودشون کلی میشه.

۴- به شدت از برادر عزیزم مهدی آقای علی بابت همسفری تفریحی و فکری شان سپاسگذارم. به خصوص از بحث وزین لشاشت!!!

---------------

 جهت حسن ختام:

 

حسینیه هنر-حضرت آیت الله جاودان- عکس از برادر خوبم حضرت استاد محمد صالح مفتاح

 

چند روز سفر....

بنام....

مدتیه که رفتم اداره کل کتابخانه های عمومی استان. فعلا به عنوان کارشناس منابع. البته چون توی سرنوشت ما نوشتن که مثل آدم زندگی نکنیم، انیجا هم یه جورایی قاچاقی هستیم. بماند.

درمورد کارم بعدا می نویسم. اما از قسمت های شیرین و البته انرژی بر و روحیه ده کار، سفر های متناوب استانی به شهرستان ها و روستا هاست. البته گاهی هم مثل گذشته سفر به روستای تهران!

در صفحه پلاس ام چند عکسی از سفر های شهرستانی گذاشتم. اما الان که دارم این مطلب رو می نویسم تهران هستم. روز اول یک برنامه یک هفته ای. برخلاف گذشته نه با اتوبوس اومدم نه با هواپیما. بلکه در معیت جناب آقای مهدی علی هستم.

این یعنی یه سفر متفاوت. یعنی از اول تا آخر سفر حرف و حرف و حرف. مباحثه و مباحثه و البته جدل. اونم از نوع بامزه اش. مهدی سابقه ایران گردی زیادی داره. بیش از ۱۵۰۰۰۰ کیلومتر ایران گردی. از کوه ها بگیر تا کویر و آبشار و آثار باستانی و .... .

به هر حال سفر ما از ساعت ۷ صبح ۵ شنبه مورخ ۱۰/۱۲/۹۱ شروع شد. اول رفتیم بازدید از کتابخونه پاسارگاد. جلسه نهضت مطالعه مفید با حضور جناب فرماندار ، بخشدار ، ارشاد، آموزش و پرورش ، ورزش و جوانان و .... . باید گفت زرشک. البته شهردار سعادت شهر واقعا فرد فهمیده و با شعوری بود. و البته بسیار بانشاط.

بعدتر ناهار خوردیم. اون هم در یک مغازه سر راهی خفن:

بعد هم بازدید از کتاب خانه شماره دو آباده که انصافا کتابخانه پویا و زیبایی بود. اما اصل بحث جلسه کانون های ادبی شهرستان های شمال فارس بود. که بماند.

شاممان شد نان خشک محلی و ماست که سر راه از یک مغازه خریدیم- از بس مهذبیم-:

رفتیم اصفهان. ساعت ۲۳:۳۰ دقیقه ، مجموعه تخت فولاد. گلزار شهدا انگار روز. شلوغ شلوغ. همه جوان. با خانواده. نورانی.... حتی وقتی سرویس بهداشتی رفتیم دیدم که همه بلا استثنا بعد از قضای حاجت وضو می گرفتند. از هر تیپی بودند....

مزار حاج حسین خرازی و حاج احمد کاظمی.... بزرگان دیگر. حاج رحیم ارباب ، جهانگیر خان قشقایی و ....

عکس گرفتم . اما خوب نشد.

مهدی خوابید. پشت فرمان بودم.... آخر اصفهان و اول جاده یک لجظه از تکان ماشین و صدا به خودم آمدم. داشتیم می رفتیم روی جدول. خوابم برده بود. خدا رحم کرد. کشیدم کنار ... :

 نصفه شب بیدار شدیم. راندم تا اتوبان کاشان. بعد مهدی راند تا .... کمی جلوتر که باز خوابیدیم تا صبح. بحثمان گل کرده بود. از شب قبلش.

بحث آدم ها بود. اینکه مردم دو دسته اند. تهرانی ها و مستضعفین. اصطلاحات خودمان هست ها. یعنی یک عده که نه می فهمند و نه می خواهند بفهمند حرف های ما را. شاید ده بیست درصدی باشند. عده  ای هم همین آدم های جامعه هستند که دور و برمان می چرخند. البته بعدتر کلی تقسیم بندی هایمان تغییر کرد. پای مسئولین امد وسط. پای معاندین. پای شهری و غیر شهری. اما هر چه بود بحث این بود که اصلا وظیفه ما این است که برای چه کسانی کار کنیم. و بعد آیا باید همه را وادار کنیم به لهجه ما صحبت کنند. یعنی با ادبیات جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی. مدل سید مرتضی آوینی و علی قسم هذا.... . اصلا کار فرهنگی برای تهرانی ها-همان قشر بیست درصدی- نمی شود خوب خدمات دهی؟ و اگر اینطور باشد آیا اختلاف طبقاتی در نوع خدمات دهی بیشتر نمی شود و .... . اصلا حوصله نوشتن هفت هشت ساعت حرف زدن را ندارم. بعدا اگر چیزی از تویش در آمد در قالب مقاله می نویسمش. اما مهم این بود که آدم اینجور مواقع می فهمد که هیچ چیزش با هم چفت و بند نیست. هدف چیز دیگری است. مخاطب کس دیگری می شود و برنامه با زبان و لهجه دیگری در می آید و آخرش هم جای دیگری عملیات دیگری می شود و بعد آدم توقع دارد شق القمر بشود.....

در راه فرمان را پیچاندیم طرف ابیانه. روستای تاریخی در ۳۰ کیلومتری جاده. روستاییی به غایت زیبا. چیزی شبیه ماسوله اما در دل کویر. هرچند تا ساعت ۹ خبری از آدمیزاد نبود. البته تک و توک صدا می آمد اما بدون تصویر:

 

 

آقای گربه برای ما ژست عکاسی توریست ها را گرفته بود:

و بانک صادرات در یک فضای توریستی::

شهید مفقود الجسد::::

سر راه رفتیم کاشان. خانه بروجردی ها. البته بازدید کنندگان محترم اجازه عکس گرفتن به ما را ندادند. هم به خاطر دوربین های خفنشان و هم همراهان خفن ترشان.

مهدی ذره ذره نقش ها و دیوار ها را بررسی می کرد. تاریخهایشان را پیدا می کرد و البته تحلیل. یاد دکتر بلخاری افتادم. از همه اراجیفش که بگذریم آخرش نتیجه گیری اش جالب بود. اینکه آشفتگی و بی مفهومی نقوش نشان از عدم وجود عقل و خرد در این دوره دارد....

جهت خالی نبودن عریضه. تابلو یکی از آثار باستانی:

اما:

این کتاب را همراه چند کتاب دیگر همین جا دادند. چند صفحه ای از آن را صبح خواندم :

این کتاب را چند روز پیش دوستی به واسطه فضای کاری جدید به من داد. تنهایی پر هیاهو اولین کتاب بهومیل هرابال نویسنده یهودی چک اسلواکی است که مدتها ممنوع الچاپ بوده.اما موقع چاپ طی چند ساعت تیراژ صدو پنجاه هزارتایی آن تمام می شود. دقت کنید. تیراژ صدو پنجاه هزار در نوبت اول!!!

میلان کوندرا این نویسنده راه بهترین نویسنده امروز چک نام نهاده است. البته این کتای به واسطه توصیف های عمومی اش از نوشیدنی ها و ارتباطات انسانی قابل توصیه عمومی نیست. اما تصویر یک کارگر ساده که سی و پنج سال در یک زیر زمین مشغول خمیر کردن کاغذ باطله بوده و همین کار باعث ارتباط او با کتاب ها و باطبع آن اندیشه ها شده است. نزدیک به دو تن کتاب به خانه برده . حتی در دستشویی اش هم قفسه کتاب گذاشته است. در جای جای کتاب جملات نیچه و هگل و دیگر نویسندگان را می گوید. توصیف میکند و ... . این کتاب بیشتر یک کتاب سیاسی است::

آخرش نفهمیدم که هفته نامه نگاه پنجشنبه داعیه دار کدام منش است. روشنفکر یا غیر رو شنفکر. در شماره های قبل آن تلاش حرفه ای قشر منورالفکر مشهود بود اما این شماره مصاحبه ها و نوشتار هایی از علی معلم ، هدایت الله بهبودی ، یادداشت بیات شده امیر خانی در باب نویسندگی و ... همراه با ذکری از آقا مجتبی تهرانی و جملاتی بودار! بیشتر شبیه یک کار آماتور از چند دانشجوی سال اولی روشنفکر نمای مذهبی است:

سینما رسانه نام نشریه جدیدی است از موسسه شهید آوینی. نشریه جدیدی که رویش خورده شماره ۴۴۶!!! نمی دانم این چهارصد و چهل و شش شماره قبلی کی و کجا منتشر شده است اما به هر حال این شماره اش را در آرشیو انبار اداره کتابخانه های عمومی استان پیدا کردم. از عکس رویش معلوم است که کدام خط فکر را دنبال میکند.

وحید جلیلی برای من یک موجود به شدت دوست داشتنی است. فردی عملگرا و مبارز. جو گیر نمی شود و در راه آرمانهایش به شدت ثابت قدم و فعال است. وقتی که خیلی از آقایان هنوز دنبال دله دزدی ها در کارهای فرهنگی بودند افکار و اندیشه هایش را در قالب نشریه سوره به عنوان یادگار سید مرتضی آوینی منتشر می کرد. اولین بار عبارت جبهه فرهنگی انقلاب از زبان او بیرون آمد و خود تبیین اش کرد. آن هم نه در تهران. بلکه در این دانشگاه و آن دانشگاه. بعدتر هم که از سوره رفته اش کردند! بیکار ننشست . رفت دفتر جبهه فرهنگی انقلاب را زد. و حتی وقتی خیلی از ماها ایراد می گرفتیم که اینها چکار دارند میکنند که حتی راه هم به موقع منتشر نمی شود باز جوگیر نشد که سر و صدا کند. سر و صدای کارهایش امروز با عمار در آمده است. با جشنواره هایی که قرار است در آینده تنه بزند به همه جشنواره های مصادره شده ی انقلاب اسلامی. قرار است از دل روستا ها و شهرستان ها هنرمند و متفکر بیرون بیاید و قرار است.... خیلی اتفاق ها بعدا بیفتد....

جلیلی را دوست دارم چون برای شبکه سازی پول نفت را میلیاردی خرج نکرد . نرم افزار و سامانه طراحی نکرد .... بلکه فکری بنیادین داشت و آن را تبیین کرد. جهادی هم تبیین کرد. نه از تلوزیون و صدا و سیما... جلیلی شبکه فعالین جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی را راه انداخت ... نه شبکه جلیلی یا شبکه راه یا .... هر شبکه ای منتصب به فرد یا مجموعه ای خاص...

جلیلی فکرش را تبیین کرد و ما ها نسبتمان را با آن تعریف کردیم. کاملا خودانگیخته و فعال. ما خواستیم اینجور ببینیم و فکر کنیم و عملی کنیم. آن هم نه از زاویه دید جلیلی.... از زاویه دید انقلاب و ....

جلیلی را دوست دارم.... برای هزار حرف نگفته دیگر:

شاید اولین تلاش جدی ژورنالیستی در بحث تشکل و شبکه فرهنگی نشریه فتیان به سردبیری محسن حسام مظاهری بود. کاری به شدت حرفه ای از سازمان ملی جوانان که در شش شماره منتشر شد و ابتر ماند.

کارهای جسته گریخته خوبی مانند موج چهارم هم بعدتر به مرحله ظهور رسید. اما حالا شاید بتوان گفت نشریه کانون که توسط حسین کمیلی در دبیرخانه کانون های فرهنگی هنری مساجد خراسان رضوی بیرون می آید تنها حرکت زنده در این حوزه است.

لیکن با در آمدن حلقه وصل که علنا گفته است که می خواهد علم این شبکه سازی را بردارد باز- به زعم حقیر- حرکتی کاریکاتوری با پول نفت شروع شده است. شاید تنها نکته خوب این نشریه پرونده بحرین و موسسه بهشت یزد آن باشد وگرنه هم مبانی نظری گفته شده بسیار شکسته و ناقص و حتی به نظر اشتباه می آید و هم از لحاظ ژورنالیستی کار ضعیفی است. به هر حال این بسته را بنیاد خانم الاوصیا(عج) برای فعالین فرهنگی کشور ارسال کرده است:

مسیر شیراز تا تهران که در دو روز طی شد فرصت مناسبی بود برای گفتن و شنیدن :

...

قطعا نوشته بالا نه سفر نامه بود و نه یادداشت محتوایی. صرفا تلاشی است برای باز کردن یخ دستانم برای نوشتن

فعلا همین

التماس دعا

یا رب مباد کس را مخدوم بی عنایت...

بنام....

وقتی خبر بیماری آیت الله مجتبی آقا تهرانی منتشر شد، کم‌کم زمزمه‌هایی از نام ایشان از گوشه و کنار به گوش رسید. برای ما که تنها ذره‌ای از نام ایشان، کتاب‌ها و گه گاهی صدایشان را شنیده بودیم شده بود ضرب‌المثل که باز بزرگی بیمار شد تا رسانه‌ها توجه‌شان را جلب موضوع کنند.... اما بعدتر که آقا مجتبی رفتند، تازه جامعه فهمید چه چیزی را از دست داده است.... 

و حالا کم کم جامعه دارد فراموش می‌کند این افسوسش را. در حالی که اگر به خودمان بیاییم سوال مهم‌تر این است که آیا بزرگان دیگری هم هستند که باید قبل از خسران رفتنشان، درکشان کنیم؟

البته قطعا مقایسه بزرگان با هم کار مناسبی نیست، اما برای مایی که ظرفیت وجودمان بسیار بسیار کوچکتر از این حرف هاست، طلبیدن قطره‌ها هم واجب است چه رسد به جویبارها و دریاچه‌ها و دریاها، که همه اینها وصلند به سرچشمه نور.

یکی از بزرگان شهرما -شیراز- آیت الله علی شیخ موحد هستند. نماینده مقام معظم رهبری در جهاد کشاورزی استان و مدیر حوزه های علمیه خواهران استان... شیرینی زبان ایشان، اخلاص و توجه ویژه به مفاهیم عقلی از خصوصیات منحصر به فردشان است. به خصوص برای ما شیرازی‌هایی که حلاوت کلام شهید محرابمان را فقط از زبان بزرگانمان شنیده ایم. 

به همت استاد عزیزم آقای بخشی فرصتی پیش آمده تا جمعی کوچک هر از مدتی پای صحبتشان بنشینیم.

ماحصل دو جلسه گذشته دو فایل صوتی زیر است:::::

دانلود جلسه اول::: مقدمه بحث ولایت فقیه

دانلود جلسه دوم::: تفسیر سوره بقره

....


آيت‌الله شيخ علي موحد در سال 1325 هـ .ش برابر با 1365ق  در خانواده‌اي اهل علم در شيراز به دنيا آمد. وي پس از پايان دوره ابتدايي به تحصيل علوم ديني روي آورد و در مدرسه باباخان شيراز مشغول تحصيل شد. آيت‌الله موحد دروس مقدمات و سطح را نزد پدر بزرگوارش آيت‌الله شيخ محمدعلي موحد فرا گرفت. سپس براي تكميل دروس راهي حوزه علميه قم گرديد و از محضر بزرگاني چون حضرات آيات: ناصر مكارم شيرازي و حسين نوري همداني بخشي ديگر از دروس سطح را آموخت. آنگاه در دروس خارج فقه و اصول شركت كرد و از محضر آيات عظام: امام خميني، ميرزا هاشم آملي و سيد محمدكاظم شريعتمداري بهره‌ها برد. آيت‌الله موحد پس از تحصيل دروس خارج به شيراز بازگشت و منشأ خدمات بسياري در آن سامان گرديد. وي پيش از پيروزي انقلاب از جمله ياوران امام خميني(ره) بود و در مبارزه عليه طاغوت فعاليتي مستمر داشت. آيت‌الله موحد پس از پيروزي انقلاب اسلامي به عضويت مجلس خبرگان رهبري درآمد. وي در مدت اقامتش در شيراز از فعاليت‌هاي فرهنگي و اجتماعي غافل نبود كه  تأسيس دانشگاه شيراز از آن جمله است.


مسئولیت ها:

رياست صدا و سيماي مركز فارس، مسئول شوراي اوقاف، نماينده ولي فقيه در شيراز، عضو مجلس خبرگان رهبري، رياست دانشگاه شيراز.) 

فعاليتها: 

مبارزه عليه رژيم طاغوت از سال 42 تا پيروزي انقلاب، 

تأليف علوم ديني، 

تدريس حوزوي و دانشگاهي، 

تأسيس دانشگاه شيراز، 

سفرهاي تبليغي به خارج از كشور.


تحصیلات:


حوزوي:

مقدمات: 

شيخ محمدعلي موحد (پدر)، 

منظومه سبزواري، شيخ يحيي انصاري. 

سطح: 

رسائل و مكاسب، شيخ محمدعلي موحد (پدر). 

كفايه، ناصر مكارم شيرازي.

خارج: فقه و اصول امام خميني(ره)، ميرزا هاشم آملي، سيد محمدكاظم شريعتمداري. 

تفسير: 

ابوالقاسم خزعلي، 

فلسفه: 

عبدالله جوادي آملي.

دانشگاهي:

كارشناسي فلسفه در دانشگاه مشهد.)


آثار:


عبادات چيست؟‌؛ 

كربلا نقطه عقل و عشق.


اساتید:


امام خميني(ره)، ميرزا هاشم آملي، 

سيد محمدكاظم شريعتمداري، 

ناصر مكارم شيرازي، 

شيخ محمدعلي موحد، 

حسين نوري همداني، 

ابوالقاسم خزعلي، 

عبدالله جوادي آملي، 

شيخ يحيي انصاري.

پ ن: من نسبتی با ایشان ندارم . فایمیلی ایشان «شیخ موحد» است و البته ما جزء سادات...


شماره هفتم ماهنامه داستان....

هوالمحبوب

1-  شماره هفتم ماهنامه «داستان» را چند روزی بود خریده بودم اما فرصت خواندنش تا امروز پیدا نشده بود.

هرچند تلاش آقای «بدری» و تیمشان برای تهیه یک نشریه ی قویِ انقلابی در حوزه داستان از روز اول دیده می شد ، اما سیر رشد نشریه در این هفت شماره مشهود است.

از کارهای خوب و ابتکاری این نشریه ، معرفی «شخص محورِ» نویسندگان انقلابی آن هم با روایت زندگی روزمره شان است. کاری که به شدت در ایجاد ارتباط با  مخاطبین و همچنین القاء روحیه ی خود باوری در مستعدین نویسندگی تاثیر مثبت دارد. و از این حیث پرونده آقای فردی همه چیز تمام بود.

البته باید این نکته را هم اذعان داشت که تلاش نویسندگان نشریه در استفاده  همزمان از چهره های مشهور و تاکید بر چهره های مغفول تر در بعضی جاها کمی وصله نچسب شده است. من جمله پرونده آقای کرمیار. به هر حال::

در شماره هفتم نشریه داستان چند پرونده زیبا حسابی آدم را سر شوق می آورد.

«سفرنامه» و «طنز» محور این شماره است. در ابتدا مصاحبه نچسبی است با حداد عادل که با عنوان «تجربه نوشتن داستان خانواده هاشمی» در روی جلد آدم را با شائبه مسائل سیاسی روز به غلط می اندازد. هرچند هاشمی ِ حداد عادل همان خانواده ی کتاب های درسی دوران ابتدئیمان است ، اما بیشتر مصاحیه به بحث تالیف کتب درسی پرداخته است و این باعث شده تا مصاحبه در حد یک سوژه خوب برای یک تیتر باقی بماند.

اما مصاحبه با «محمد حسین جعفریان» شروع شعفی خواهد بود که با مصاحبه ی «جواد محقق» با اوج می رسد. زندگی آقای محقق خودش برای یک کتاب و یک فیلم خوب کافی است. کسی که از ابتدایی «شهرگردی » اش را شروع کرده و در راهنمایی به «استان گردی» و در دبیرستان به «کشور گردی» و بعدتر هم «جهانگردی» پرداخته است. کسی که برای کسب  لذت «عبور از خط مرزی» چندباری خودش را به مخاطره می اندازد و اعتقاد دارد دانش آموزان هیچ تصور درستی از خط مرزی ندارند چه برسد به مفهوم کروی بودن زمین.

آقای محقق در گشت و گذارشان به یک کیف ، یک دست لباس و یک کتاب و مقداری پول بسنده می کردند. در روز یک وعده غذای ساده می خوردند و برنامه سفرشان را جوری تنظیم می کردند تا برای خواب شبانه به اتوبوس پناه ببرند و ....

این مصاحبه آنقدر آنقدر آنقدر جذاب هست که .... باید بخوانید خب.

کا ری به بقیه نوشتارها ندارم. حتی نوشته «مسعودفراستی» درباره کتاب و فیلم «هوگو» .

پرونده طنز این شماره با مصاحبه ی زیبای «داوود امیریان» ، نویسنده طنز دفاع مقدس و یادداشت هایی از «عمران صلاحی» و «ابوالفضل زرویی نصرآباد» هم خواندنی است.

شاید مهمترین خصلت امیریان که خودش هم به آن تاکید دارد دوری از تکلف و توجه به ارتباط با مخاطب است. چیزی که خودش می گوید :«نویسنده نباید دانش اش را به رخ نویسنده بکشد».

در نهایت «داستان» را دریابید.

 

کل ارض کربلا....یعنی همه جا همین جاست!

بنام...

سلام الله....

تقبل الله.........

اول:::نمایشگاه کتاب استانی در کمال نا باوری در هفته اول محرم بدون خبر خاصی در شهر برگزار شد و رفت!

یعنی به تمام معنا فقط می شود گفت رفت. یعنی من حس کردم که می خواهند برود. آنقدر بی مزه گذشت که انگیزه ای برای نوشتن در موردش ندارم. لیکن چند نکته ساده را دیگر چون مثب لغض در گلویم گیر کرده می نویسم:

1- احسنت به میراث خواران سید مرتضی آوینی در موسسه روایت فتح و ساقی! از اسم روایت فتح و ناشر متعهد بودن که بگذریم حداقل تخصصی بودن کتابهایش در دو حوزه دفاع مقدس و سینما همیشه آنقدر متمایز هست که همنشین نداشته باشد یا لا اقل مخاطب خاصش نحوه ارائه خاص را به همراه داشته باشد. اما امسال همنشینی کتاب های روایت فتح در کنار کتاب هایی دیگر مثل افق! در نمایشگاه ، چینش ضایع کتاب ها و فروشنده خانمی با وضعیت افتضاح که اصلا نمی دانست چه عرضه می کند با سر در غرفه بنام روایت فتح دلم را به درد آورد...البته قاعدتا روم نشد از فروشنده عکس بگیرم.


2- عین همین اتفاق برای نشر معارف هم افتاده بود. نشر نهاد نمایندگی مقام معظم رهبری در دانشگاه ها. واقعا تاسف بر انگیزه.

3- اما از همه بدتر بودن رمان های نادر ابراهیمی در کنار م مودب پور. آن هم توسط نماینده رسمی ناشر!


4- در نمایشگاه دوستان بزرگوارم مهدی آقای ترکی با زلال اندیشه و مسعود منوچهری با سحاب حضور داشتند که هم باعث شادی من شد و هم افسردگی. چون الان نمیشه حق مطلب رو ادا کرد باشد برای بعد..

5- و اما کتاب هایی که خودم خریدم:

یک سرنوشت سه حرفی ، مجموعه غزلیات نجمه زارع/ نشر شانی:

لکنت شعر وپریشانی و جنجال دلم/ چه بگویم که کمی خوب شود حال دلم

کاش می شد که شما نیز خبردار شوید/لحظه ای از من و از درد کهنسال دلم

از سرم آب گذشته است مهم نیست اگر/غم دنیای شما نیز شود مال دلم

عاشق نان و زمین نیستم این را حتما/بنویسید به دفترچه ی اعمال دلم

آه! یک عالمه حرف است که باید بزنم/ولی انگار زبانم شده پامال دلم

مردم شهر!خدا حافظتان من رفتم/کسی از کوچه ی غم آمده دنبال دلم

زیر چتر تو باران می آید/ مهدی فرجی/ نشر شانی

آهو ندیده ای که بدانی فرار چیست/صحرا نبوده ای که بدانی شکار چیست

باید سقوط کرد و همینطور ادامه داد/دریا نرفته ای بچشی آبشار چیست

پیش من از مزاحمت بادها نگو / توفان نخورده ای که بفهمی قرار چیست

هی سبز در سفیدی چشمت جوانه زد/یک بار هم سوال نکردی بهار چیست

در خلوتت به عاقبتم فکر کرده ای؟/خب...کیفر صنوبر بی برگ و بال چیست؟

روزی قرار شد آخرش برسیم به هم/حالا بگو پس از نرسیدن قرار چیست؟

و:

هرچند ان قلت هایی به آقای بنیانیان در دوره تصدی حوزه هنری وارد است اما بالاخره جزء اساتیدی است که حوزه نظر و عمل را خوب به هم نزدیک کرده است. -لااقل در کلام-

و فایل پاورپوینت بحثی دکتر که چندی پیش در مشهد در جمع فعالین شبکه تولید و توزیع محصولات جبهه فرهنگی انقلاب ارائه کردند و در آخر از ایشان گرفتم:

دانلود

و:

آنهایی که با کتاب خدا خانه دارد خانم شهیدی صفا کرده اند با این کتاب هم ارتباط خوبی برقرار خواهند کرد. خانم برقعی متناسب با آیاتی خاص ، کوتاه نوشته هایی دارد که هم برای خود ادم خوب است هم برای نشریات و ...

و:

روایات و آیات زیبا همراه با خاطرات خیلی خیلی کوتاه از شهدا

و :

و اما :

مدتی پیش که داشتم برای یک کارگاه آموزشی در برای باشگاه کتاب خوانی در کرمان مطلب آماده می کردم متوجه تاکیدات چندباره دکتر حدادعادل در مورد کتاب روزگار من شدم. هرچند برایم غریبه نبود اما به شدت ترغیب شدم به خواندن . و حالا دوره سه جلدی آن تهیه کردم. از نکات خیلی بارز این کتاب شرح وقایع نویسی دورانی است که می توانگفت اولین مواجهه جدی ایران با غرب است. ساختار سرگذشت نویسی فردی این کتاب نسبت به کتب تاریخی دیگر که نویسنده سعی دارد نظراتش را به خواننده منتقل کند بیشتر به دل می نشیند:

و در آخر هم دوره 5 جلدی یادداشت های شهید حسن باقری:

...

دوم::: مدتی پیش در جمع صمیمی مدرسه شاکرین میزبان بزرگواری بنام سید هادی محدث بودیم.

ایشان 17 سال معاون مدرسه علوی تهران و از همراهان استاد روزبه و علامه کرباسچی بودند. همراه شهید رجایی. معلم کسانی مثل حداد عادل  و صفار هرندی که ارتباط نزدیکی هم با حضرت آقا دارند. اخیرا تمام توانشان را گذاشته اند روی آموزش مفهومی قرآن. چون عضو شورای تالیف کتب درسی هم هستند در مورد کتابهای درسی قرآن هم کار کردند. در اینترنت جستجو کنید در موردشان. مخصوصا دوره سه جلدی آموزش مفهومی قرآن رو پیشنهاد می کنم.

......

سوم ::: میدونم محرمه:

1- تو را نیز عاشورایی است و کربلایی که تشنه خون توست و انتظار می رکشد تا تو زنجیر خاک از پای اراده ات بگشایی و از خود و دلبستگی هایت هجرت کنی ... و خود را به قافله سال شصت و یک هجری برسانی و در رکاب امام عشق به شهادت رسی....یاران!شتاب کنید. شهید آوینی/کتاب فتح خون

2- کتاب رسانه شیعه رو پیشنهاد میکنم دست اندر کاران هیئت ها بخونن. نوشته محسن آقای حسام مظاهری است.

3- یه لیست کتاب محرمی: 

دانلود کنید

.....

  چهارم :::: این هم سید محمد حسین ما. دومین پسرم که 8 آبان بدنیا اومد. دعاش کنید:

شجاعی دیروز و امروز ...

بنام خدا....

بعضی اسم ها وزنی را در خود مستتر دارند که به سادگی نمی توان درباره شان صحبت کرد. وزنی که می تواند از اتصال به شخص یا جایگاهی بزرگ باشد یا علم و دانشی قابل توجه و یا عقبه ای آزمون پَس داده. البته همین وزن که نهایتاً یا به کُرنشِ عقلی و یا به محبت قلبی انسان را وادار میکند که درباره رفتار ها و اتفاقات مرتبط با آن اسم ساکت نباشد اما با دقت و احتیاط هم صحبت کند.

یکی از این اسم های با وزن ، «سید مهدی شجاعی» است.

قاعدتاً علاقه به سید مهدی شجاعی به قدر وزن و عمق عقبه ی ایشان است. عقبه ای که با نشریه «کمان» پیوند خورده است. با «کشتی پهلو گرفته» ، «آفتاب در حجاب» ،  «پدر ، عشق و پسر» با «از دیار حبیب» و حتی با «شکوای سبز» و علی قسم هذا . هرچند وقتی پای «طوفان دیگری در راه است» می آید کمی دل آدم می گیرد. با «سقای آب و ادب» هم.  اما همه ی این دل گرفتگی ها موجب نمی شود تا روزشماری برای رمانی از «سید» که گفته اند با موضوع انتظار هم هست در جای جای ایران نباشد. آنقدر که با اینکه خودت مرکز عرضه آثار اینچنینی داری بروی در یک کتابفروشی تهران دست در جیبت کنی و کتاب را با قیمت پشت جلد بخری و نرسیده به شیراز هم تمامش کنی.

«کمی دیرتر» ، آخرین رمان سید مهدی شجاعی با موضوع انتظار منتشر شده است. خیلی وقت هم نیست. شاید چندین ماه. اما تا امروز کمتر دیده ام این اثر را تا آخر خوانده باشد و کمتر تر کسی را که بخاطر لذتی که دیگران از خواندنش برده اند ترغیب به خریدن و خواندن شده باشد. چرا؟

 

کمی دیرتر چاپ شد. شاید با همان عجله ای که خود سید در مقدمه کتاب گفته است. عجله ای که حتی مانع شده تا سید یک بازخوانی اساسی بر این «رمان»! داشته باشد تا لااقل از نظر ادبی دستی به سر و رویش بکشد . و شاید همین عجله باعث شکافی بزرگ بین قالب و موضوع اثر شده است. شکافی که عده ای را باز می دارد تا بخواهند با نگاه ادبی به یک رمان نگاه کنند . از این رو کمی دیرتر را می توان بیشتر به یک خطابه یا منبر دانست تا رمان. هرچند  شاید خود همین نوع نوشتن روزی موضوعیت پیدا کند. چرا که لااقل موضوع و هدف اصلی نویسنده در لفاف الفاظ و تکنیک های رمان نویسی که قاعدتاً ریشه در غرب دارد گم نمی شود. و همین تجربیات شاید ما را به سبک های نویسندگی واقعاً بومی – نه به زور بومی شده! آن هم با همه ی توی ذوق زدن هایش- برساند.

از طرف دیگر از باب موضوع رمان ، یعنی «انتظار و مهدویت» ، کمی دیرتر نوعی واقعیت را به شکل عجیبی صریح ، عیان و تا حدودی کاریکاتوری مطرح می کند که اگر بخواهی کمی  کم و زیاد کنی شاید بتوانی از واژه هایی چون سیاه نمایی ، غُلُو و زیاده روی ، بی انصافی و شاید هم مغرضانه استفاده کرد. اما باز همه اینها به مفهمومی که سید قصد بیان آن را داشته لطمه نمی زند.

اینکه انتظار موعود امری است عملی و مقدمات ظهور برای جامعه اسلامی اموری است ساختنی  و تنها به گفتن و طلب زبانی نمی توان به مطلوب رسید. و اینکه همین خواستن های زبانی بدون عمل فردی و اجتماعی ، از روی غفلت یا غرض ، موجب سقوط تدریجی و انحراف و گرفتار شدن در دام ریا و تظاهر می شود امری است که اگر مثلاً آقای سروستانی در کتاب هایشان می نوشتند و یا آقای پناهیان بر روی منبرشان مطرح می کردند خوانندگان و مستمعان هم به افسوس بر پشت دستهایشان می زدند و اه می کشیدند که البته مخاطب هایشان هم قشری هستند درگیر اینگونه مسائل و علاقمند. و البته به نظر من باز هم درمیان همان ها کمتر کسی متوجه خود و رابطه اش با این مسئله می شد.

اما حالا نویسنده ای با تمسک به توانمندی های قلم و قالب های نگارشی همان نگاه را با خلق عینی کاراکترهایی شبیه به افراد مختلف دور و برمان از مدیر اداره تا نماینده مجلس ، از حاجی بازاری تا جوانان هیئتی و از روحانی تا معلمن برایمان بازگو کرده است.

و البته مسئله همینجاست. مسئله همان عقبه است . مسئله همان موضوع است. مسئله همان قالب ارائه است. و البته مسئله می تواند هیچکدام از اینها نباشد. شاید مسئله ذائقه مخاطب باشد .

حرفهای خوبی را سید زده است که نهایتاً اساتید و فضلا ممکن است بخواهند به شدت و ضعف و مقدم و مؤخر بودن برخی از موارد ان قُلت بیاورند. مثلاًٌ اینکه همین خواستن های زبانی هم شرط است و می تواند با ارائه شناخت به عمل ختم شود. و یا اینکه تمام جامعه را اگر اینگونه به تصویر بکشیم امید که به نوعی کلید تلاش برای رسیدن به جامعه آرمانی است از بین می رود و ... . اما همه اینها ناقض اصل موضوع که همان عمل به انتظار است ، نیست.  و قاعدتاً سید خواسته است قسمتی از آنچه که باید به آن توجه شود را بیان کند و این خواستن با اصل عدم امکان برای بیان همه چیز نیز همخوان است.

راستش وقتی کمی دیرتر را خواندم آنقدر در ذوقم خورد که در دلم کمی بد و بیراه مؤدبانه هم به سید گفتم که همین جا از ایشان حلالیت می طلبم. و هنوز هم البته در کَتَم نمی رود قلم توانا و ایجاز گونه ای که «کشتی پهلو گرفته » را خلق کرده است حالا برای موضوع انتظار اینگونه کم! بگذارد. اما همین حرف هم خودش جای مناقشه است که آیا همین سبک نگارشی واقعاً اشتباه است؟!! شاید بتوان مقایسه ای ضمنی داشت از این نوشته سید با منبر های سیاسی حاج منصور ارضی که نمی توان راحت درست یا غلط بودنش را بحث کرد.  پس در واقع صحبت پیرامون کمی دیرتر ، بحث بر سر مواردی است که اصولش درست است و فروعش بدون معیار.

کمی دیرتر از نظر ادبی به دل ننشست. لااقل قشر عام مخاطبین و تعداد زیادی از اهالی رمانِ ریشی و چادری  این حِس را نسبت به آن دارند. و جدا از اینکه آیا این سبک نگارش درست است یا نه ، همین به دل ننشستن ، موضوع رمان را هم در دل کِدِر کرده است و این چیزی نیست که بتوان با بحث منطقی پیرامون رمان و ادبیات حَلَّش کرد.

نکته دیگر این است که آیا شجاعیِ «آفتاب در حجاب» باید به سَمتِ منبر برود یا نه؟! شاید این حرفی را که چند کلمه بعدتر می خوام بیاورم از یک جوان کم سن و سال و کم معرفت مانند من نوعی بی ادبی به حساب بیاید، اما به خاطر همان علاقه ای که از «سید» در دل دارم می گویم. من فکر می کنم بالا رفتن سن و سال سید و برخورد های ناخوشایند جامعه به خصوص اهل سیاست با ایشان نوعی حِس را برای نویسنده ی «پدر، عشق و پسر» ایجاد کرده است که می خواهد اندیشه هایش را مانند برخی از بی حُرمتی های اصحاب سیاست ، بی پرده و بدون ظاهر سازی مناسب بیان کند. اندیشه هایی که به قطع جزء ایدئولوژی های مترجم «خطبه متقین » است . و چون سادگی و بی پیرایگی جزء لاینفک شخصیت ایشان است این رویکرد به اتفاقی ناخوشایند و نچسب برای مخاطبین اصلی ایشان یعنی هم سن و سالهای من تبدیل شده است. که البته من این رویکرد را جُدای از اطرافیان ایشان به خصوص بزرگوارانی که در «نیستان» فعلی مشغولند نمی بینم . که این را می شود هم از فضای غرفه نیستان در نمایشگاه کتای و هم از تولیدات این نشر دریافت کرد.

به هر حال آنچه که بیشتر در باره «کمی دیرتر» می توان گفت حول همین موارد می تواند باشد تا خود اتفاقات کتاب. 

 

وقتی جو کافه کراسه «همه» را می گیرد.

بنام....

تقریبا چهار سال پیش بود که دربه‌در سراغ پولدارهای فرهنگی! و یا مسئولین خاص برخی ارگان‌ها می‌رفتیم و مثلا می‌خواستیم قانعشان کنیم تا یک «پاتوق» راه‌اندازی کنیم. پاتوقی که به شکل دیگر و سنتی‌ترش را البته رو به راه کرده بودیم. در ساختمانی قدیمی‌که حیاط داشت. جایی که فروشگاه کتاب داشتیم. خیلی از مخاطبین و فعالین فرهنگی خودشان دور هم جمع می‌شدند .چایی می‌خوردند . حرف می‌زدند . بحث می‌کردند. حتی شب‌های زمستان مخصوصاً به خوردن آش و لبو و شلغم هم منتهی می‌شد. این فضا ، پذیرایی‌اش و حتی رفت‌و آمدها بر اساس نیاز و کارکردی بومی‌ بصورت آگاهانه و غیرآگاهانه زمانی شکل گرفت که خبری از اصطلاح «کافه کتاب» نبود. جایی در مجموعه‌ی بچه‌های کتاب شیراز. می‌خواستیم این مدل را بصورت حرفه ای و شیک تر ارائه کنیم.

چند وقت پیش خبر راه اندازی «کافه کراسه» در خبرگزاری‌ها پخش شد. برای ما که مشتری‌های دائم پاتوق‌های مختلفی بودیم و البته عشق کتاب، آن هم از نوع دیوانه‌هایی که دوست دارند همه را هم پیاله خودشان بکنند، هم زود خبردار  شدیم و هم ذوق‌زده و البته مشتری راه دورش. البته همین هایی که گفته شد هم باعث شد کم بیش نقدهایی به فکر و کمی ‌هم به زبانمان جاری شود که در ادامه خواهد آمد.

 کافه چیست؟

وقتی می‌گوئیم «کافه کتاب» باید توجه داشته باشیم کلمه‌ی اول «کافه» است و کتاب دارد به آن اضافه می‌شود. چیزی که بعضی از رفقایی که این روزها جو کافه کراسه آنها را گرفته مخصوصا در دیگر کلانشهرها یادشان رفته که اول باید همین کافه را خوب درک کنند و بعد بروند برای ارائه مدل کتابش .

کاری به ریشه‌یابی لغوی فارسی یا انگلیسی این واژه ندارم ، اما چیزی که مهم است و نمی‌توان آن را از «مفهوم» این لغت جدا کرد، کارکردی است که این کلمه با همه‌ی خصوصیات فیزیکی و انفکاک‌ناپذیر آن متولی آن است.

شاید بتوان کارکرد کافه را در دو جزء "ایجاد تعاملات" و "برخوردهایِ نزدیکِ انسانیِ دوستانه یِ انتخاب شده" و همچنین "ایجاد فضایی برای آرامش فردی" یا بقول صاحبان اصلی ِ غربیِ آن  «reast»  خلاصه کرد.

جایی که یک نفر بتواند زمانی را در آن تنهایی بنشیند و با خودش کلنجار برود ،لبی تر کند و یا بنویسد و ... و البته جایی که دو یا چند نفر دور هم بنشینند و گپی بزنند .

این روزها دوستان مذهبی ما که جو کافه کراسه آن‌ها را گرفته است معمولا این کافه هایی را که قرار است برچسب کتاب هم به آن ها بخورد را یا با سالن‌های مطالعه اشتباه گرفته‌اند و یا با اتاق جلسات بسیج‌های دانشجویی دانشگاه‌هایشان. حتی گاهی آن را با قهوه‌خانه‌های قدیمی ‌پاتوق‌های شبانه بچه هیئتی‌ها هم .

کافه کراسه، کافه کتاب نیست . چون اولاً چیزی که از ترکیب «کافه کتاب» در ذهن ها متبادر شده است اشتباه است و ثانیاً آنچه که از کراسه در مذاج هایمان خوش آمده است ، اصلاً ربطی به کتاب ندارد.

کافه:

کافه جایی است برای گفتگو. پاتوقی است برای گفتگو، برای ملاقات‌ها، برای اینکه آقای استاد و آقای دانشجو، آقایان فعال فکری و فرهنگی، آقایانی که حرف برای گفتن دارند و آقایانی که می‌خواهند حرف هایی را بشنوند بنشینند دور هم و بگویند و بشنوند. (به جای کلمه «آقایان» می‌توانید کلمه «خانم ها» و (با کمی‌ترس) اشتراک هر دو کلمه را هم بگذارید)

اینجا با تکیه بر محور گفتگو، می‌خواهم بیشتر تأکید کنم که این جمع باید بر اساس علاقمندی‌ها و انگیزه‌های فردی تک‌تک مخاطبان کافه باشد و برنامه‌هایی که متولیان و مجریان کافه‌ها ترتیب می‌دهند برای نمک‌گیر کردن این آدم‌هاست و لاغیر.

اما یک نکته و سوال مهم؛ صاحبان اصلی کافه‌ها که همان غربی‌ها هستند ، بر اساس نیازهای جامعه خودشان برای گفت‌وشنودهایشان و البته مسائل دیگری این مدل را برای خودشان راه‌اندازی کرده‌اند، حال آیا در جامعه امروزی ما، در ایران و بین بچه مذهبی‌ها آیا این مدل‌ها ضروری است؟ بله قطعا کارکرد دارد. اصلا ذائقه‌سازی و تغییر منش‌ها و ارزش‌ها برای این است که مدل‌های مختلف کارکردهای خودشان را دارند. لیکن باید دید آیا به این تغییر ذائقه‌ها باید دامن زد یا خیر.

این سوال راهبردی را همین‌جا رها می‌کنم که خود سر دراز دارد. لیکن با فرض صحیح بودن این امر-که البته به نظر من در روزگار امروز برای ما هم تا حدودی بصورت کنترل شده و با معیارهایی که گفته شد لازم است- باید برویم سراغ این مدل وارداتی و این گرته‌برداری و ببینیم برای بومی‌سازی آن با منش خودمان چه باید بکنیم تا گرفتار ماهیت مدل نشده و با ظاهر سازی‌های کاریکاتوری خودمان را گول نزنیم، هرچند در اینجور مواقع باید برای آرامش روح سید مرتضای آوینی نذرها کرد.

کافه مکانی است برای گفتگو و تعامل و به زعم من شاید یکی از بهترین مکان‌هایی می‌تواند باشد برای آموزش و تمرین مقدمات کرسی‌های آزاد اندیشی. جایی که بتوان چند نفر را دورهم نشاند و دوستانه ولی جدی در مورد موضوعی مشخص به گفتگو نشاندشان. جایی که بتوان آدم‌هایی را که یک سرو گردن بالاتر از بقیه هستند را نفس به نفس بقیه گذاشت و مسیر های رفته را نمایان کرد. حتی جایی که بتوان حوزه‌های مختلف فعالیتی را مثل فعالین دانشجویی، دانش آموزی، هیئتی‌ها و مسجدی‌ها و مسئولین و... را هم، گرد هم آورد و این انفکاک فرهنگی را کم کرد.

کمی ‌جلوتر هم که برویم حالا به خاطر همین ارتباط‌گیری انگیزشی فردی مخاطبان با کافه ها – بهتر است برای این واژه هم جایگزین بهتری بیاوریمشاید همین لفظ پاتوق بد نباشد- بتوانیم بعضی چیزها را هم راحت‌تر بقبولانیم، مثل همین نوشیدنی‌ها و خوردنی‌های «تغذیه سالم» که فعلا در کنار بقیه نوشته‌های منوها کمی‌ توی ذوق می‌زنند.

بگذریم! خلاصه قسمت اول این است که اولاً شناخت از مفهوم کافه و بعدتر کارکردهای آن و همچنین استفاده از این مدل وارداتی برای جبهه خودی و البته رسیدن به ساختار و یا لااقل شمایل بومی ‌خودمان از جمله موارد مهم این موضوع است.

و اما کافه کتاب؛

همانطور که قبلا اشاره شد کافه کتاب سالن قرائت خانه کتاب نیست. شاید تعبیر «باشگاه مباحثه کتاب- book discussion club» برای این امر، تعبیری بهتر باشد. یعنی جایی برای گفتگو پیرامون موضوع محوری کتاب. حالا از کتابخوانی گروهی گرفته تا جلسات نقد و حتی نوشتن و ... را می‌تواند شامل بشود.  یعنی جایی برای فرهنگ‌سازی کتاب‌خوانی ، کتاب خوب‌خوانی و خوب کتاب‌خوانی.

اگر این تفسیر از باشگاه کتاب هم مدنظر قرار بگیرد باید توجه داشت که محور و اصالت کار با بحث کتاب و کتاب‌خوانی است و قالب کافه برای تقویت این امر می‌باشد. فهم این نکته به نظر من یکی از اساسی‌ترین مواردی است که در برنامه ریزی‌های فرهنگی در هر حوزه‌ای موثر است. یعنی یادمان می‌رود که قالب طراحی شده برای چه کاری بوده است.

در مدل کافه‌ای ، چه از منظر پاتوق گفتگو و چه از منظر کارکرد خاص مانند کافه کتاب هرگاه ببینیم قالب دارد جای اصل موضوع فعالیت را می‌گیرد یا به اصطلاح به اصل کار تنه می‌زند باید توقف نمود و به بازخوانی کار پرداخت. گاهی نوآوری‌ها - که البته تعبیر من از بیشتر آن ها گرته‌برداری‌های کاریکاتوری است– باعث می‌شود تمام انرژی، هزینه‌های مادی و زمانی و نیروی انسانی صرف قالب شود و هدف اصلی و غنای کار به حاشیه برود- در مورد بحث ارتباط محتوا با قالب‌های برنامه‌ای مفصلا خواهم نوشت-.

اما باید توجه داشت که جایی مثل شهر کتاب مرکزی تهران ، کتاب فروشی ای است که در آن کافه قرار دارد و کراسه، کافه ای است که سعی شده در آن کتاب فروشی هم باشد. به تعبیر یکی از دوستان، کافه ای است با پشت زمینه کتاب .

در شهر کتاب با شناخت صحیح متولیان آن از بحث جامعه کتابخوانی، مکانی برای حضور فردی و یا برنامه‌ای طراحی شده است و در کراسه – اگر اینطور باشد – مکانی برای گفتگو و تعاملات انسانی. لذا اگر این را دلیل راه‌اندازی کراسه بدانیم بودن این بک گراند کتاب به عنوان یک بازوی کمکی که کمی‌ از هزینه‌ها و سرمایه‌های ما را درگیر کند با توجه به کارکرد آن قابل قبول و البته ستایش است و نباید به آن به عنوان یک کافه تخصصی کتاب نگریست. لذا این که دوستان فعال عرضه و فروش کتاب ما خودشان را درگیر این مدل هزینه‌بر اقتصادی و زمانی تا زمانی توجیه فرهنگی دارد که کمک‌کننده اصل فعالیت‌شان باشد نه این‌که جاذبه ظاهری این کار بخواهد همین تلاش آنها و سرمایه‌ی اندک را درگیر خود کند و کم کم فشار ناشی از حجم کار شبکه توزیع و فروش کتاب و این به‌به و چه‌چه‌های ظاهری دوستان و مسئولین از این ظاهر پر زرق‌وبرق آن‌ها را به حاشیه بکشاند. که راه‌اندازی یک کافه بسیار آسان، اما مدیریت و هدایت آن و نگه داشتنش در جبهه خودی و البته غنای آن، کاری به شدت دشوار و پنهان است.

در همین یک ماه گذشته در همین شهر شیراز حداقل دو پیشنهاد دولتی و دو جلسه مشورتی خصوصی برای راه اندازی یک کافه مدل کافه کراسه! داشته‌ام. دوستانی که حتی خبر تأسیس کراسه را با تأخیر معناداری شنیده‌اند و فقط ظاهر «پاتوق پلاک هشت» ما را در شیراز دیده اند و حالا حاضرند با هزینه گزاف جایی را هرچه سریعتر! راه اندازی کنند تا اولینش باشند. بدون این‌که به ماهیت و اصل نیاز و کارکرد این مدل و البته برنامه‌ریزی برای حداقل سه سال آینده آن فکر کنند.

در بحث کافه البته اقتصاد کار و مسیر ایجاد ارتباط و ذائقه سازی، خط قرمزها، نمادسازی و خیلی از موضوعات قابل بحث دیگری هم وجود دارد. اما همه‌ی این موارد روی همین پایه‌های بنیادین شناخت از ماهیت و کارکرد کافه به عنوان یک قالب خواهد نشست.

 

 

 

سفرنامه

بنام خدا

این سفر مشهد هم تمام شد. اما...

قبل از رسیدن به مشهد تصمیم گرفتم واقعاً دعا گوی بعضی ها باشم. اول یک تقسیم بندی زمانی کردم و بعد هم بر اساس افرادی که توی ذهنم بود و البته اسمشان در تلفن همراهم سیو بود یک به یک در حرم سلام دادم و بعدهم برای اینکه آنها هم ذوق کنند و البته دلشان متوجه آقا بشود با اسم خودشان برایشان پیامک ارسال کردم. اما خب این تا حرف «ت» گوشی بیشتر دوام نیاورد چون قاعدتا قسمت ارسال پیامک تا آخر سفر طول می کشید. بنابر این باز تک به تک به یاد رفقا بودم اما یک پیامک سراسری برای همه فرستادم اما با متن اختصاصی! . خلاصه اینکه دوستانی که پیامک از من دریافت کردند بدانند حتما اختصاصی به یادشان بودم. در همین یک قلم کار حدود 400 پیامک از طرف من ارسال شد که حدود 120 نفر جواب دادند و حدود 30 تا هم چندبار پیامک رد و بدل شد. که خوش به حال همراه اول. البته یک تعدادی از دوستان هم ویژه به یادشان بودم که به دلایلی از ارسال پیامک برایشان خودداری کردم.

از مشهد گردی های این دفعه چند چیز جدید عایدم شد. اول پیدا کردن «بازارچه ناشران». به همت شهرداری مشهد یک مکان شیک و زیبا بصورت بازارچه ای در خیابان دانشگاه نرسیده به چهارراه دکترا راه افتاده که تعداد زیادی ناشر و کتابفروشی خوب آنجا دور هم جمع هستند.

جای بعدی فروشگاه«بچه های آفتاب» بود . بین پنجراه سناباد و همان چهار راه دکترا . کنار فروشگاه البسکو. یک مرکز عرضه کتاب و تا حدودی اسباب بازی ویژه بچه ها. اما با رویکرد جبهه فرهتگی انقلاب. کار جالب و کاربردی.

از برج های تجاری لوکس مشهد هم که بگذریم پردیس سینمایی هویزه همه جای جالبی بود. یک ساختمان بزرگ تازه تاسیس چند طبقه با سالن های نمایش متعدد .

اما در یکی از خیابان هایی که اسمش را فراموش کردم کتابفروشی سازمان تبلیغات اسلامی مشهد هم دیدینی بود. ورودی کتابفروشی مثل مغازه های پاساژ مهستان تهران بود . اما وقتی واردش می شوی یا یک دکور شیک ام دی اف مواجه می شوی که پر است از کتاب های چرت و پرت جدید و البته یک سری کتاب های عتیقه ی چاپ قدیم که به مداد پشت هر کدام قیمت های جدید آن زده شده. البته چند تایی کتاب های اهدایی حوزه هنری را هم می بینی که قیمت گذاری شده برای فروش! اما همین جای عتیقه مرا به خریدن این کتاب ها واداشت.

از کارهای جالب شهردای مشهد همین عکس زیر است. حضور نوجوان ها و عکسهایی برای ترغیب شهروندان به استفاده از پل های عابر پیاده.

از این ها که بگذریم یک کار خوب این سفر ما که البته مشتری هایش دانش اموزان دختر دبیرستانی بودند ، تور بازدید از مرکز کتاب آفتاب ، مرکز نرم افزاری آرمان و مرکز خدمات مشاوره ای آستان قدس بود. حضور جمعی بچه ها با مربی هایشان در فروشگاه کتاب آفتاب در پاساژ رحیمپور ، ابتدای خیابان شیرازی از سمت چهار راه شهداء صحنه ای جالب و به یاد ماندنی برای من جا گذاشت و البته بچه ها هم تا آنجا که خبر دارم راضی بودند. حضور زهیر آقای قدسی به همراه همسرشون خانم شفیعی به غنای بازدیدکمک کرد.

مگر می شود مشهد رفت و زائر مزار حاجی! نشد. بهشت ثامن 3 جایی است که مرحوم حاج عبدلله ضابط آنجا آرمیده است. حرف های خصوصی ام با حاجی بماند اما سنگ این مزار هم خودش یک تور می خواهد.

قرار بود جلساتی با رئیس داشته باشیم. اینجا وایت برد ما کاشی های دیوار بود و این هم سرفصل های مباحثاتی که خوب خیلی ابتر ماند!

بعضی دم ها به دل می نشینند. مثل همین آقای پیمانی عزیز که جانباز هستند و این فسقلی بنام محمد مهدی.

اما این هم چمدان حقیر در آخر سفر. لطفا به حمل و نقل آن کمک کنید.

این ها هم چیزهایی است که علی رغم بی پولی و تلاش برای خودداری از خرید ، خریداری شد دیگر البته چندتای دیگر هم هست که بماند.

 این هم نشریه داستان. یک پرونده با مزه در مورد بایرامی و نوشته هایی زیبا از نادر ابراهیمی و جلال  و ... 

و این هم وسیله برگشت ما:

سه روز در بزرگترین اتفاق فرهنگی کشور

هوالعالم

 

گزارش اول 

بیست و پنجمین نمایشگاه بین المللی کتاب تهران مثل همیشه در مصلای امام خمینی(ره) با همه اتفاقات جانبی اش که به بزرگترین اتفاق فرهنگی سال از سوی متولیان فرهنگی این مملکت نام گرفته است هم اکنون برپاست.

در مورد این فرصت فرهنگی که به بهترین نحو ممکن تبدیل به بزرگترین تهدید فرهنگی شده است قبلا هم من و هم خیلی از بزرگتر از من سخن گفته اند. که البته باز هم خواهمیم گفت. لیکن نظر خوانندگان محترم را در مورد همین بیست و پنجمین نمایشگاه بین المللی کتاب تهران به چند اتفاق جلب می کنم:

1.      روز اول نمایشگاه یعنی چهارشنبه رسیده ام تهران. اختصاصا برای نمایشگاه آمده ام. و در همان روز اول فقط میتوانم نصف غرفه های شبستان را بازدید کنم. در همین بازدید تقریبا دو کارتن پُستی که غروب به شیراز ارسال میکنم کتاب و البته نمایه های 90 ناشران محترم پُر می شود. به جیبم که نگاه می کنم حدود 130 هزار تومان شده اند. نکته مهم این روز اول این است که خیلی از غرفه داران محترم هنوز نمایه انتشاراتشان نرسیده است. نیمی از همین نمایه ها هم از سال 87 تا نهایتا 89 تاریخ خورده اند. بالای غرفه ای زده است برای تهیه کتاب شرح اسم شنبه مراجعه نمائید. حتی قیدار را هم فردا صبحش می آورند.

نکته مهم این است که عزیزان برنامه ریز و ناشر به دو نکته اساسی توجهی ندارند. اولاً نمایشگاه کتاب اساسش برای هزینه کرد سراسری دولتی برای آشتی دادن مخاطبین با کتاب است. برای آشنا کردن با کتاب . برای شناساندن کتاب . برای نمایش دادن کتاب. دقت بفرمائید که اسمش هم نمایش گاه است . جایی که فرصت های برابر برای عرضه کتاب ها به مردم است.

برادران و یا خواهران عزیز ناشر توجه ندارند خیلی از شهرستانی! هایی که حتی از کلان شهر های این مملکت می آیند برای بازدید از دستپختهایشان یک روز یا نهایتاً دو روز وقت دارند برای ماندن در این تنها شهر! ایران. آقای متولی موسسه پژوهشی دولتی می دانم خیلی از خودگذشتگی می فرمائید که روز پنجشنبه و جمعه تان را در نمایشگاه سپری میکنید آن هم به خاطر اضافه حقوقی ناچیز، لیکن کمی دغدغه داشته باشید و بجای شنبه لااقل فردا صبح کتاب را برای عرضه به نمایشگاه برسان. و ایضاً نمایه انتشاراتتان که برای ما خیلی مفید است.

2.      چند کتاب و چند نویسنده را از قبل نشان کرده ام. اولین ایستگاه جستجوی کتاب می گوید کتابی از این نویسنده ندارد. در روز دوم یک اثر را اتفاقی در غرفه ای از آن ناشر می بینم. دوباره میروم برای جستجوی اثرهای احتمالی. آدرسی اشتباه می گیرم. متوجه می شوم لوح فشرده آثار موجود در نمایشگاه را می فروشند. تهیه می کنم و به همت رایانه شخصی جستجو می کنم . از همان نویسنده 7 اثر در نمایشگاه عرضه می شود. می روم سراغشان . سه تایش واقعا وجود دارد. و البته دو اثر دیگر که در لوح فشرده اسمی از آن ها نبود. از جمعه شب که از نمایشگاه بر میگردم در رسانه ها می بینم  دو کتاب جدید آقای قزوه که هر بار در همه مراحل قبل با مدل های مختلف از اسم کتاب تا نویسنده و حتی ناشر جستجو کرده ام و نهایتا مطمئن به نبودن آن ها در نمایشگاه از ان ها گذشته ام ، اتفاقا در نمایشگاه بوده که به لطف دوستان در تهران ، از همان آدرس بدست آمده از آن رسانه کتاب را تهیه کردم. والبته باز کتاب شرح اسم را ان غرفه محترم تمام کرده بود و دوست ما را که ایشان هم شب عازم شیراز بود به صبح حواله نمودند.

3.      دوستی تهرانی روز جمعه به من ملحق می شود. می خواهد رای هم بدهد. از غرفه اطلاعات می پرسیم صندوق کجاست  که اطلاعی ندارد. از مامور نیروی انتظامی هم که می گوید قرار است بیاید اما اوهم اطلاعی ندارد. از نگهبان مصلی می پرسیم ، نه تنها اطلاعی ندارد بلکه با تمسخر می گوید برای چه می خواهید؟ . از غرفه اطلاعات دیگری می پرسیم آدرس طبقه دوم شبستان می دهد. از مدیر طبقه دو می پرسیم می گوید درب 18 . از مامور نیروی انتظامی می پرسیم می گوید درب شمالی مصلی ، نزدیک خروجی مصلی مامور دیگری می گوید درب شرقی .... نهایتا موقع نماز ظهر اتفاقی یک صندوق را کنار نماز خانه پیدا می کنیم!

4.      راستی همان روز چهار شنبه موقع نماز جمع کثیری روی موکت های کنار نمازخانه نمایشگاه مشغول ادای نماز جماعت بودند و ما هم به خاطر دیر رسیدن منتظر تصاحب چند دقیقه ای جای یکی از نماز گزاران بودیم چشم به جماعت داشتیم. آنجا هم جمع کثیری بدون وجود اتصالی در صفوف به امام جماعت اقتدا کرده بودند . نه خبری از متولیان برگزاری نماز جماعت بود و نه خیل کثیر ورحانیون پاسخگو به مسائل شرعی و نه تذکری از اینهمه معمم و مکلای فرهنگی نماز خوان به این جماعت بی اتصال.

5.      شب اتفاقی در تلوزیون شبکه چهار کتابی را معرفی میکرد چندین جلدی و بسیار تخصصی. خدا خیرشان بدهد. ولی فکر کنم کسانی که احتمالاً محتاج به چنین آثاری بشوند هم اهل کتابند هم خیلی بهتر این آثار را می شناسند. اما باز خدا خیرشان بدهد که مثل سال گذشته کار به جایی نرسیده است که بعد از معرفی آثار مرحوم صفایی، آقای گزارشگر برای آنکه پیاز داغ کار را زیاد کند بگوید ایشان همچنان در رادیو معارف سخنرانی میکنند!

 

 

 

 

پلاک هشت

بنام...

1- هنوز پلاک هشت رسما افتتاح نشده. فضای خود فروشگاه و البته پاطوق کتاب رو به راهه و محصولات دارن کم کم میرسن. یه خورده سرعت کمه اما ...

هنوز پلاک هشت افتتاح نشده، کم کم سر و کله اهالی کتاب پیدا شده. دارن بچه هایی که هر کدوم برای خودشون یَلی هستن توی این وادی یه سر میان . بیشتر برای اینکه بفهمن چه خبره. خوشحالم و غصه می خورم. خوشحال از بودن و اومدنشون و غصه از اینکه زمانی که می تونستن خیلی از اینها بیان پای کار تا این توقف دوساله برای بچه های کتاب پیش نیاد نیومدن. بعدتر هم نیومدن. هر کسی خودش تنهایی کار می کنه در حالی که هم افزایی ماها چیزی فراتر از جمع کلی تواناییهامون هست. حتی الان بجای اینکه بیان پای کار تا نخوام منتظر باشم یکی دیگه تازه دغدغه مند بشه و بفهمه چه خبره و ... تا کمک کنه برای کار ، فقط میان و می بینن. 

2- حالا که هابیل مغضوب واقع شده ، قراره رونمایی ای بشه از کتاب های  جدید نشر «آرما» نوشته برادر زائری در تهران. 


این یک خبر نیست....

بنام خدا...

خبر توقیف دوماه نامه «هابیل» را از یکی از دوستان شنیدم . هرچند با رویکرد انتقادی هابیل در این وانفسای سوزاندن تر و خشک بر اساس سلیقه های شخصی و راندن «خودی» ها و «نخودی» ها با چوب باظاهر انقلاب و نظام این واقعه بعید نبود اما خبر به اندازه کافی برایم مُشمَئز کننده بود. توجه بفرمائید که اعصابم خورد نشد دیگر بلکه چِندِشم شد. به تمام معنا. زمانی که بعد از سی و خورده ای سال از انقلاب تعدادی جوان که مانند خیلی ها سهم خواه انقلاب نیستند بلکه در این نظام انقلابی زندگی می کنند و درس می خوانند و دغدغه بهتر زیستن زیر اسلوب و ایدئولوژی اسلامی و انقلابی را دارند می خواهند به زعم خودشان برای بیرون کشیدن سره از ناسره تلاش نمایند حالا بخواهیم آنقدر تنگ نظر باشیم که این تلاش را که به دور از نتیجه، خود فی نفسه آنقدر ارزش دارد تا در این تلاش غیر دولتی لااقل به زبان هم که شده سپاسگذار باشیم بخواهیم بر اثر گفته ای کرکره ی کل کار را پائین بکشیم. البته من این اعتقاد را دارم که هر گفته ی صاحب هر تریبون و رسانه چه دولتی و چه غیر دولتی باید آنقدر زیر ذره بین خودش را فرض کند تا نتواند جرئت کند تا حتی متشابهات را هم به زبان آورد ، لیکن این ذره بین به غیر از آنچه که با ارکان نظام فکری مملکت سر و کار دارد باید مردمی و غیر دولتی باشد. باید از سوی جامعه و مخاطبان فرض شود . و این اتفاق هم نمی افتد مگر اینکه فهم و شعور موجودِ زیر خاکستر رفته بر اساس رفتار و برنامه های پشت میزنشینان دوباره روشن شود. و این نیز میسر نمی شود مگر با همین تلاش های غیر پشت میز نشینان.

به هر حال:::

این یک خبر نیست که :«هابیل توقیف شد» و «140 استاد و فعال فرهنگی و دانشجو نامه ای نوشته اند برای بازگشت آن به حوزه فرهنگ و اندیشه» . بلکه خواسته ی یک وبلاگ خیلی خیلی خورد و یک سرباز پیاده این جبهه فرهنگی برای توجه منطقی تر به این اتفاق. آن هم نه از همان پشت میز نشینان دولتی که از تمام وبلاگ نویسان و مخاطبین و فعالین فرهنگی برای توجه و اندیشه ی بهتر . بعدتر اقدام برای نتیجه این اندیشه...

پس:

این یک خبر نیست...

هَمِستر

بنام...

1- سالگرد انفجار کانون رهپویان وصال هم گذشت... واقعه ای که هم کانون و هم سید برادریشان را نسبت به انقلاب و نظام همه جوره ثابت کردند...

2-دوست عزیزی بعد از مدتها آمده بود پیشم. دو نکته را به من یادآوری کرد. اولیش بماند . دومی هم اینکه روزگارم علی رغم آنچه فکر میکنم نشود مثل هَمِستر.یک عمر به خیال رسیدن بدوم و وقتی کم آوردم یا تمام شدم ببینم همانجا هستم که بودم...

3-raahil.ir هم فعلا همینجاست...

هجویات این 13 روز...

بنام...

امروز چهاردهم سال 1391. ننوشتنم دو دلیل بیشتر نداشت ، اول عدم دسترسی به نت و دوم هم عدم دسترسی به نت...

.....

اول:::

امسال رو هم باز خدا رو شکر سر سفره امام رضا(ع) شروع کردم. نوشتن از سفر مشهد و همین 13 روز خودش خیلی میشه . به خاطر همین چند نکته بیشتر نمی نویسم:

1- 1-مشهد طبق معمول یک برنامه هم بهشت رضا(ع) داشتیم. سپاه مشهد یک قسمت از بهشت رضا رو مثل مناطق جنگی فضا سازی کرده بود. قشنگ بود. علی رغم اینکه معمولا این فضا سازی ها بیشتر شبیه کمیک هستند اما برای من که امسال شهدا محل بوق هم بهم نذاشتن خوب بود. سخنران برنامه علیرضا دلبریان بود. از فرماندهان گردان یاسین. مثل همیشه می گفت و می خنداند و می گریاند. مثل یک تابع سینوسی. نه اینکه اولش بخنداند و بعد گریه. بلکه مدام در خندیدن و گریستن سرگردانت می کند. حال و هوای عجیبی دارد.

آخرش که می خواست برود مهدی پروین را بغل کرد. چشمانش پر از اشک شد و گفت : تا کی باید همدیگر را ببینیم؟! بس است دیگر. چه کیفی دارد وقتی یک روز امدید مشهد سراغ دلبریان را گرفتید بگویند رفت.

2- 2-رفتم فروشگاه آرمان. چهار راه شهدا. سی دی کال آف دیوتی داشت. فیلم ورود آقایان ممنوع . فیلم بوتیک . کارتون لاکپشت های نینجا... دلم گرفت.

3- 3-سخنرانی حضرت آقا در حرم امام رضا(ع) را حتما شنیده اید.موقع سخنرانی در صحن قدم میزدم. چهره آدم ها مخصوصاً روستایی ها موقع ورود آقا در صفحه تلوزیون های صحن و موقع سخنرانی واقعاً دیدنی بود. مات و مبهوت. خوشحال. با شعف. با اشک... غبطه می خوردم و کیف می کردم...

4-  4-به خاطر ترافیک مجبور شدم از میدان برق تا فلکه آب را پیاده ساک بزرگی را دنبال خودم بکشم. در کوچه ای نمایندگی جامعه المصطفی را دیدم. کتاب رهیافتی به منظومه فکری تربیتی امام و رهبری در باب فرهنگ و تربیت را که قم هم نداشت آنجا پیدا کردم. والبته خیلی از کتاب های کوچه بازاری دیگر را هم. دلم باز هم گرفت. خیلی.

5- 5-بچه ها را بردیم بوستان موضوعی زیارت. شاهکاری از سازمان فرهنگی شهرداری مشهد. حسابی خرج کرده بودند. هم برای سخت افزار و هم برای نرم افزار. تصور کنید سی نفر را در دالانی تاریک قرار می دهند و 35 دقیقه اتاق به اتاق با حجمی از تصاویر و صدا و نور و ... روبرو می کنند. دیدنش واقعاً جالب و واجب است.بوستان را در پارک وحدت نزدیکی های حرم احداث کرده اند. مفصلا جای صحبت دارد این کار.

6- 6-ویژه نامه مشهد نشریه کانون را همانجا دیدم. واقعا از صفحه معرفی کتاب نشریه شرمنده شدم. همین جا اعلام می کنم این شماره هیچ ربطی به من نداشت.

دوم:::

نشسته بودیم. بحث دو سه نفر از بزرگترها کشیده شد به شخص غائبی که روزگار عجیبی داشته است. نمی دانستند من هم کمی از ماجرا خبر دارم. در لفافه حرفهایی زدند. دلم باز هم گرفت و کمی هم عصبانی شدم. جای ورود به بحث نبود جز این چند نکته که لااقل بحثشان را خاتمه داد:

1- 1-اول اگر صحبت از واقعه ای می شود که چند نفر ابعاد واقعه را تشکیل می دهند لطفاً صحبت های همه را بشنوید و بعد با اینکه حق ندارید اما باز اگر خواستید قضاوت کنید.

2- 2-اگر کسی اشتباهی هم کرده است او را به اندازه اشتباهش ملامت کنید نه اینکه سنگ تکفیرش بزنید.

3- 3-لطفاً کاسه داغ تر از آش نشوید . نه درمورد زندگی شخصی افراد و نه در مورد دین و دیانت و شریعت.

سوم:::

لطفاً وقتی در مورد مسائل شخصی کسی حرفی زده می شود ، انتخاب نوع برخورد با ما و بقیه را حق آن فرد بدانیم و نخواهیم با یک جمله اینکه «حالا شما نگو که ما می دانی او اینحرف ها را زده است » او هم درباره مسائل خصوصی اش بی خیال ماجرا شود.

چهارم:::

می خواستم «نورالدین پسر ایران» و «کمی دیرتر» را بخوانم. اولی را عقیل از من عیدی گرفت و دومی را هم دوست جدیدی برای خواندن امانت . بنابر این «نفحات نفت» و «جانستان کابلستان» امیر خانی را خواندم. حسابی چسبید.

پنجم:::

بی تو نمی توانم... اما به خاطر تو ...

 

زنده ترین روزهای زندگی یک مرد!

بنام...

اول:::

مدتی پیش در گوگل پلاس مطلبی از یک دوست خواندم :


آقا مرتضی آوینی:«زنده ترین روزهای زندگی یک «مرد»، روزهایی است که در مبارزه می گذراند...»
بچه ها چقدر دلم برای «زندگی» تنگ شده

 .....

سلام مجید جان، سلام مجید جان، سلام مجید جان...

اولین باری که دیدمت، ابتدای کوی دانشگاه شیراز، بر یک بلندی ایستاده بودی و تجمع دانش جویی‌ای که یادم نیست بر سر چه بود را هدایت میکردی. یادم هست که آن صلابت و شور در کلامت همراه با طمأنینه‌ای که بعدترها هم در تمام تجمعات این چنینی می دیدم، با آن موی و محاسن بلند در دلم شیرین افتاد . و این یعنی از همانجا دوستت داشتم...

بعدتر که با تو آشنا شدم، یک ویژگی تقریباً نادر تو مرا شیفته‌ات کرد. چیزی که این روزها به ندرت جایی یافت می شود. اینکه کسی پای مباحث نظری و برنامه‌ریزی باشد و همچنان در پیشانی عمل و اجرا هم باشد. اینکه کسی مقتضیات را درک کند اما همچنان جهادی‌گونه پای تمام تلاش‌های آرمانی هم باشد....

حالا تو آمده ای می گویی دلت برای «زندگی» تنگ شده!!!

این یعنی من و امثال من دیگر باید بروند و بمیرند... .

مجید جان.

این روزها شهرمان خالی‌تر از همیشه است و درعین حال پر از رزمنده‌هایی که کورکورانه میزنند به خط و اغلب هم لت و پار می شوند. این روزها درگیر بحث‌های زرگری با خودی‌ها هستیم. سر هیچ و پوچ.

دیروز علیرضا را برده بودم پارک بادی. بلوار چمران. بلوار شهید! چمران شهرمان شیراز....

علیرضای سه ساله ام شادمان بازی می کرد و من از درون می سوختم. شنیده بودم دم مرگ تمام زندگی مثل یک فیلم در ذهن انسان می گذرد. و ذهن من مثل بادبادکی که با تصاویر این شهر در حال بزرگ شدن بود بر بدنم سنگینی میکرد. این همان شهری است که خیلی از جوانها جوانی‌شان را گذاشته‌اند برای کار فرهنگی. برای کار برای خدا. برای.... دعواهای خاله زنکی. و چقدر ایدئولوگ خاله بازی می کنند.

مجید جان.

دلم برایت تنگ شده.برای میثم. برای مهدی. برای جنگیدن در روز روشن. برای دیدن و دویدن. برای دانستن و جنگیدن. برای آگاهانه ایثار کردن و شهید شدن...

دلم تنگ است....

دوم:::

مطلب زیبایی خواندم از یامین پور. دکتر وحید یامین پور

سوم:::

پلاک هشت راه افتاد.اتفاق شیرینی که روحم را کمی آرام کرد. قرار است بشود نسخه به روز شده ی «بچه های کتاب»

 شیراز/ میدان امام حسین(ع) / پل باغ صفا/ ابتدای خیابان آزادی/ کوچه 22 / طبقه تحتانی اتحادیه انجمن های اسلامی دانش آموزان فارس/ 07112263139

چهارم:::

عازم مشهدم. دعا کنید با معرفت برویم...

پنجم:::

....

 

سال هم تموم شد...

بنام...

در این پنج روز گذشته بیشتر درگیر برنامه سفر مشهد اتحادیه بودم. آخر سال است و جمع بندی سال گذشته و ارائه برنامه سال بعد...

اول:

دیروز جلسه ای بود . فرمودند در اسرع وقت درصد دستیابی به اهداف سال نود را ارائه کنید! به همین راحتی. قبل ترش مهم گفته بودند طی یک هفته رویکرد های سال 91 را با توجه به برنامه سه ساله استان و سه ساله دوم تشکیلات را ارائه کنید. این هم به همین راحتی. واقعاً چرا یعضی ها فکر میکنند به همین راحتی میشود با وقت ادم های زیر دستشان ، باسرمایه بیت المال و با اینهمه نیاز جامعه بازی کرد. حالا من بگویم مثلا در سال آینده باید فلان اتفاق بیفتد. کلی آدم می روند سر کار که باید این اتفاق را هم رقم بزنند. به فرض رسیدن به هدف ، آیا اینهمه تلاش و صرف عمر و سرمایه لازم بود؟!!! 

واقعاً برنامه ریزی سخت است و پُر استرس. برنامه ریزی راهبردی و کاربردی. اما شیرینی اش زمانی است که به نتیجه میرسی و بعد می دانی یک سال باید چکار کنی . تازه می دانی بقیه را باید به چه کارهایی واداری. روش هایش بماند. 

دوم:

برای سفر مشهد تعیین هدف کردیم. اهداف اصلی و تبعی. فرصت ها و تهدید های سفر را مشخص کردیم. بایسته های سفر را هم. قرار شد واخد ها برنامه های متناسب با مخاطب هایشان را بیاورند... جلسه ارائه برنامه داشتم منفجر میشدم... درست عین مملکت ما . یکی سری برنامه های شکلی که وقتی می پرسی کدام قسمت از اهداف ما را محقق میکنند حرفی برای گفتن نیست. 

سوم:

عید دارد نزدیک میشود. هیچ حس خاصی ندارم. از تعطیلی ها خوشم نمی آید. از خاله بازی های عید هم.

چهارم:

سحر موقع نماز بدجوری داغون بودم.واقعاً الان وظیفه ی من چیه؟ همین کاری که دارم میکنم؟ چقدر این کار پایداره؟ چقدر انرژی تلف میکنه ؟ چقدر ... سهم خانواده ام از این زندگی من چیه؟ واقعا بیست سال دیگه علیرضا نمیگه چرا پایه زندگی لااقل عادی من رو نذاشتی؟ واقعاً اون موقع می فهمه و قبول داره که من از سرنوشت اون هم هزینه کردم برای چیزهایی که فکر میکنم درسته و باید براش بجنگم؟؟؟ . 

امام رضا(ع) : بالاترین عبادت تفکر در وظیفه است.

پنجم: 

....


موجیم که آسودگی ما عدم ماست...

نه خلاف عهد کردم که حدیث جز تو گفتم

همه بر سر زبانند و تو در میان جانی

....

حکایت من ، حکایت ماهی درون اقیانوس است.... اگر بخواهم فرار کنم ، باز درون همین اقیانوسم.... اما سهم من همیشه نیمه ی طوفانی توست....


دلشکسته...

سلام. 

مثل همیشه خسته ام. خسته و دل شکسته. دلشکسته از تمام شدنی هایی که نمی توانم در تحققشان سهم داشته باشم. و البته بیشتر تر از همسفرهایی که بجای دویدن همراهم چشمشان را به خس و خارهای اطراف خسته می کنند.

اول:

از قدیم گفته اند خواستن توانستن است. این روزها بیشتر گرفتار نخواستن ها هستیم. نخواستن هایی که به نشدن ها منتهی می شوند. نخواستن برای نفهمیدن. نخواستن برای درک نکردن . نخواستن برای ندیدن. نخواستن برای ... . 

وقتی کسی نخواهد، نمی شود. از زور هم کاری بر نمی آید...

دوم:

این روزها درگیر داوری جشنواره «والشمس» دهه فجر بودم. تقریبا سه روز چند نفری را در اتاقی نیمه قرنطینه کرده بودیم. چقدر قضاوت سخت است. حتی برای داوری یک جشنواره دانش آموزی. 

سوم:

امسال چند سررسید زیبا و محتوایی تولید شده. سررسید پلاک 91 - کاری از موسسه عماد. طرح زیبا . ساده و پر از شعر های قوی از شهدا. یکی سررسید نیایش که محتوایش از صحیفه سجادیه است. جلد چرمی اش واقعا زیباست. یک تقویم دیواری را معاونت تهذیب حوزه علمیه قم کار کرده . بیشتر تقویم عبادی است. کار جالبی انجام داده.

چهارم:

تا وقتی اشک داری و هق هق اش بلند است، نگران نباش. وقتی دلهره برت دارد که صدایش گوشت را کر نمی کند. حتی هق هق اش اعصابت را به هم نمی ریزد. درست زمانی که یک گوشه می نشیند و  بغض می کند . غمباد می گیرد. لبانش آرام روی هم می لرزد. زانوانش را بغل میگیرد و با همه ی ابهتش، با همه ی مهربانی اش و با همه ی نگاه های عمیقش ، زمین را برای یک همزبان می کاود. آنوقت است که یا دنیایت را ترک خواهد کرد، یا تمام دنیایت را به هم خواهد ریخت....

بترس از بغض هایش...

سفر اخیر تهران

اول:

دارم  آخرین رمان مصطفی مستور یعنی «سه گزارش کوتاه درباره نوید و نگار» را می خوانم. خاصیت نوشته های مستور این است که از عمق سیاهی راهی به نور نشانت می دهد. با نوشته هایش درد میکشی و متنفر می شوی اما آخرش راهی را هم میبینی که می توانی اگر بخواهی به سمتش بروی. با این همه، به نظرم امید، گمشده قلم مستور است. لااقل یک ذره. 

دوم:

تهران بودم. مثلا جلسه برنامه ریزی سال 91. درموردش بعداً مفصل تر خواهم نوشت انشالله. زمانی که خودم برنامه ام را مشخص کرده باشم. 

مثل همیشه سری زدم به شهر کتاب. به روز بود و زیبا. شهری در دل روستای تهران! حیف که جنسش کمی آنطرف آبی است. کتاب های جدید را داشت. چند مورد نایاب را هم پیدا کردم. برای عزیزی هدیه خریدم و برای دوستانی هم. مثل همیشه در کافه اش شیر نسکافه ای و نیم ساعتی آرامش و اندیشیدن. بعدتر با همراهم سری به پاساژ مهستان زدم. جایی که چند متر آنطرفترش صدای سیاوش خان قمیشی بلند است و در آن صدای یا زهرا(س) و یا حسین(ع) . خیلی از مغازه ها تبدیل شده اند به چاپ بنر و پوستر اما هنوز مرکز پخش سی دی های مذهبی است و دیگر اقلام . از لباس های هیئتی تا سر رسید، از کلاه های عماد مغنیه تا همان برچسب های قدیمی امام و رهبری و شهدا .یادش بخیر . بچه تر که بودم (یعنی هنوز هم بچه ام) ابوی محترم می گفت همین جور پیش بروی روی شیشه های عینکت هم برچسب می زنی(آنوقت ها عینکی بودم).
همه ریشو یا چادری. یکی دو تاهم با پوشیه. مغازه ای که ادوات جبهه و جنگی می فروشد. از مدل مین تا ماسک شیمیایی. کلاه آهنی ، کوله پشتی ، تور استتار و ... . مغازه ای که معلوم است صاحبش خود اهل شعر است. کتاب های نشر آرام دل و سوره و ... . مرکز اشعار آئینی و حتی تلوزیونش شعرخوانی شاعران را در محضر آقا پخش میکند. نشسته ام که سه نوجوان چادری با یک دختر بدحجاب می ایند داخل. همه یک لحظه سرشان به سمت آن ها می چرخد و در کمتر از ثانیه ای همه سرها پائین می افتد . باخودم می گویم حتماً دارند جذبش می کنند. 

بعدش رفتم کافه کراسه. یک کپی برداری از آنطرفی ها .ظاهراً همه چیزش را بسیج دانش جویی دانشگاه تهران داده است. یک پاتوق برای بچه مذهبی ها با بک گراند کتاب. بستنی ای زدیم و یک دمنوش گل گاوز بان. یادم باشد در مورد همین کافه کراسه تحلیلم را بعداً بنویسم. فعلا همین را بگویم که به همان اندازه که دوستش دارم از آن دلخورم. شاید کمی هم بیشتر. 

در آخر هم باید بگویم احتمالاً تا مدتی دیگر چادری ها را به فرودگاه مهرآباد راه ندهند. 

سوم:

یک نیمچه خبر نسبتاً خوش آیند که «پلاک هشت» مدل کوچک ولی به روز شده «بچه های کتاب» همین روزها در شیراز افتتاح خواهد شد. این را هم اگر زنده بودم مفصلاٌ در همین چند روز آینده به اطلاعتان خواهم رساند.


چهارم:

دلم نمی خواهد از انتخابات بنویسم.همین!

امروز...

بنام...

اول:

امروز یک اتفاق خوشگل افتاد. دقت کنید : خوشگل نه زیبا. به همین بانمکی و شادابی و زیبایی:

یکی از دانش آموزان طرحی داده بود به بانک کشاورزی استان که مراسمی برگزار شود با این هدف ها که اولا تبلیغات بانک از فضای عمومی جامعه به سمت جامعه هدف محدود و موثر تر برود ان هم در یک سری جشن ها و مراسم های شهری و بعد تر خدمات به خانواده های پرسنل بانک و همچنین بازگشت مالی انجام شده در بانک برای این مراسم ها و نهایتاً هم ایشان تاحالا 107 خانواده آبرومند را در شیراز شناسایی کرده اند که به نان شب محتاجندو به قول خودش آخرین باری که مرغ خرده اند چهار ماه پیش بوده که آن هم در 15 روز مصرف کرده اند.

اولا نگاه کنید نوع نگرشش را . دوماً از ما یعنی حقیر و مسئول اتحادیه انجمن های اسلامی استان و مربی پروشی اش خواسته بود تا در جلسه سوم طرح که در ساختمان مدیریت بانک با حضور مدیران ارشد بانک برگزار می شود شرکت کنیم. این آقا پسرِ دوم دبیرستانِ مودبِ درسخوانِ پر جنب و جوش بعد از معرفی ما به حضار فرمودند : خب ، اعضای تیمم را آورده ام برای بستن کار!

بازهم دقت کنید که لفظش در آن فضا سراسر اعتماد به نفس بود و بزرگمنشی ، نه بی ادبی.

این نوع رفتار و منش این دانش آموز آنقدر برایم خوشمزه بود که تا دوروز حض اش را می برم.

دوم:

ظهر دوستی متن پیامکی از یک دوست دیگر نشانم داد که گفته بود از فلان آقا و فلان حوزه و ... و اتحادیه پرس و جو کردم و همه گفته اند کانون رهپویان وصال شیراز به جریان انحرافی وابسته است. هم کلی خندیدم و هم کلی دلم گرفت. هرچه باشد کانون در قضیه انفجار حسینیه سید الشهدا(ع) و اتفاقات بعدش وابستگی و برادریش را به نظام و ولایت خوب ثابت کرد. در بقیه کارهایش هم. چقدر ساده انگارانه برچسب میزنند و چقدر بچه گانه دروغ و غیبت و تهمت و البته از دیگران هزینه می کنند برای این گناهانشان...


سوم:

ما با رئیسمان در اتحادیه سه نوع جلسه داریم. اول جلسات عمومی که ایشان سر خط ها و کارها را می فرمایند و ما هم مثل بچه خوب یادداشت می کنیم و اجرا. دوم جلساتی که بعضاً حالت کارگروهی دارند و میسئولش هم حقیر است که آن ها هم کلیات و روند را مشخص میکنیم و بحثی و دفاعی جزئی که معمولاً نظرات جمع را می پذیرند و لیکن زود قضایا جمع می شود و اجرایی. اما امان از جلسات نوع سوم. جلساتی دونفره و معمولا شب ها. سر موضوعات کلان و راهبرد ها و سیاست ها و ... بحث است و مجادله و بالا و پائین رفتن صدا ها و قبول نکردن ها و ان قلت ها و دعوا رو منطق بحث و ... که تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل. گاهی سه چهار ساعت طول میکشد این جلسات. غریبه ای ببیند فکر میکند دشمنانی هستیم خونی. لیکن نهایتش که بحث جمع می شود یا به نتیجه می رسیم باید جمع شود زحمتش را رئیس می کشد. مثل دو برادر و البته بهتر بگویم استاد و شاگرد کار ها را عادی ادامه می دهیم... و چقدر خورد میشوم در این جلسات و البته چقدر بیشتر تر دوست دارم این جلسات و حس بعدش را.

و الان درست در مرحله خوردگی بعد از یکی از همین جلساتم و تا ساعتی دیگر راهی تهران.

بازی در زمین دیگران...

بنام....

چند خبر از کتاب:

1- «کتاب نیسستان» ، ناشر تخصصی آثار سید مهدی شجاعی قول داده رمان جدید استاد رو قبل از سال جدید به بازار بده.«کمی دیرتر» رمانی با موضوع انتظار و امام عصر هست.

2- مجموعه پنج جلدی «روزهای جنگ» شامل دست نشده های حسن باقری توسط موسسه شهید باقری و با حمایت شهرداری تهران رونمایی شد. 

-3 بعد از سه ما از رو نمایی«نورالدین پسر ایران» توسط سوره مهر این کتاب نایاب شد. تقریر حضرت آقا بر این کتاب باعث شده تا منتظر یه تحول دیگه در بازار کتاب های دفاع مقدس باشیم:

«این نیز یکی از زیباترین نقاشیهای صفحه‌ی پُرکار و اعجاز گونه‌ی هشت سال دفاع مقدس است. هم راوی و هم نویسنده حقاً در هنرمندی، سنگ تمام گذاشته‌اند. آمیختگی این خاطرات به طنز و شیرین‌زبانی که از قریحه‌ی ذاتی راوی برخاسته و با هنرمندی و نازک‌اندیشیِ نویسنده، به خوبی و پختگی در متن جا گرفته است، و نیز صراحت و جرأت راوی در بیان گوشه‌هائی که عادتاً در بیان خاطره‌ها نگفته میماند، از ویژگیهای برجسته‌ی این کتاب است. تنها نقصی که به نظر رسید نپرداختن به نقش فداکارانه‌ی همسری است که تلخی‌ها و دشواریهای زندگی با رزمنده‌ئی یکدنده و مجروح و شلوغ را به جان خریده و داوطلبانه همراهی دشوار و البته پر اَجر با او را پذیرفته است. ساعات خوش و با صفائی را در مقاطع پیش از خواب با این کتاب گذراندم والحمدلله».

.....

دوم:

عادت کرده ایم به دَلِه دزدی. عادت کرده ایم با هر طناب مفتی خودمان را دار بزنیم. عادت کرده ایم کور کورانه حرکت کنیم. عادت کرده ایم به توجیه رفتار های بچه گانه مان. خودم را می گویم ها. ربطی به شما خواننده محترم- البته اگر وجود داشته باشد- ندارد. انگار نه انگار پیر شدیم رفت پی کارش. هنوز که هنوز است می خواهیم جو گیر شویم. بعدش هم توجیه می کنیم که انگیزه است برای حرکت

یکی نیست بگوید توکه می دانی چه باید بکنی و دنبال چه باید بروی چرا همه اش باید مشغول رفع رجوع رفتار و گفتار دیگران باشی. اگر مرد راهی و ادعا داری برای خودت برنامه داری-اگر داشته باشی- در همین میدان تو بقیه را بازی بده. تو قضیه را جمع کن. حالا گیرم به اسم بقیه تمام شود. خوب بشود. مهم این است تو آنچه را که باید و می خواستی را انجام دادی. والسلام!

 

این چند روز....

بنام...

رفته بودم بوشهر. سری زدم به موزه و خانه رئیس علی دلواری.... قاعدتا عکسش اضافه شد به پوشه my love من.

قسمتی از وصیت نامه شهید رئیس علی دلواری:

برای درجه بهشت پیدا کردن و شربت شهادت را داوطلبانه خواستن باید همتی عالی و عزمی راسخ داشت و بهای درجه عالی و نعیم اخروی و نام نیک ابدی به غیر از جان شیرین نیست ، امروز روزی است که ادعای شرف ، اسلامیت و وطن پرستی داریم . باید امتحان داد و از حیطه امتحان بی غل و غش بیرون آییم چنانکه عقلا فرموده اند: 

خوش بود گر محک تجربه آید به میان

تا سیه رو شود هر که در او غش باشد

... البته جالب است که وقتی حضرت آقا آمده اند اینجا تاکید کرده اند که این بزرگمرد در واقع پیرو حرکتی بوده که «علما» شروع کننده آن بوده اند.

....

دوم اینکه از اینهمه تلاش جهت ترویج فرهنگ ایثار و شهادت توسط کنگره سرداران و 14600 شهید استان فارس در فرودگاه شیراز بسیار ممنونم!:


و 

.....

سوم هم اینکه رفته بودم منزل یکی از دوستان در قم. هم قطار ما در اردوهای جنوب مدت ها پیش. عکسی دیدم از مرحوم طافحی. دلم هوایش را کرد:

...

my love نام پوشه ای است در سیستم من که عکس آنهایی که برایم الگو هستند را در آن می گذارم.